🌱part 6🌱چند پارتی
🌱part 6🌱چند پارتی
اون شیش نفر رسیدن خونیه ات جیمین با دوتا دوستاش رفت داخل اتاق و گرفتن خوابیدن
ات هم با دوتا دوستاش رفت داخل اتاق چند ساعتی گذشت لینا و رونا خوابیدن اما ات خوابش نمی برد با صدای رعد و برق هر دفعه چشماشو باز میکرد از جاش بلند شد و رفت تویه سالون تا آب بخوره
آبش رو خورد و قدم برداشت اما یهو پاش گیر کرد و کم مونده بود که بیافته اما دستی دوره کمرش حلقه شد
جیمین: یکم مراقب باش
ات فقط خیره به چشمای جیمین بود
زود از بغله جیمین اومد بیرون با بدو بدو رفت داخل اتاق خودشو پرت کرد رویه تشکش قلبش یه جور دیگه میزد احسای عجیبی داشت
ات
این چه احساسیه که دارم اصلا من چرا ازش فرار کردم
جیمین رفت تویه اتاق و رویه تشکش دراز کشید تو فکر این بود که نکنه عاشقه ات شده باشه
جیمین
نه من نباید عاشق ات بشم
تویه همین فکرا بود که خوابش برد
{ ویو صبح }
ات : رونا عجله کن زود صبحانتو بخوره باید یه سر به گل ها و درخت های باغ مون بزنی
رونا: باشه
ات: لینا توهم زود برو مزرعه انگار یه اسب مریض شده
لینا: باشه
تهیونگ : مگه دامپزشکه{ با پوزخند }
لینا : اره دامپزشکم
جیمین: ولش کنید این حرف هارو
ات توهم مارو میرسونی ما از اینجا میریم
ات: من میرم شکار خودتون برید
جیمین: اگه راهو بلد بودیم که میرفتیم
ات: اگه میخوای راهو نشونت بدم پس تا ظهر صبر کن
جونکوک : اوفف کله روز تویه خونه حوصلم سر میره
رونا: میتونی با من بیای باغ باهم میریم
جونکوک که از خداش بود با رونا بره پس زود قبول کرد
جونکوک: باشه میام
رونا پاشو بریم دیر میشه
جونکوک: بریم
تهیونگ: الان که جونکوک رفت حوصله منو که سره میره توچی جیمین
جیمین: نمیدونم واسه من فرقی نمیکنه
ات: تهیونگ تو با لینا برو مزرعه اونجا حوصلتو سر نمیره
تهیونگ: مشکلی ندارم
لینا : اگه مانع کارم نشی منم مشکلی ندارم
تهیونگ و لینا رفتن الان فقط جیمین و ات تویه خونه بودن
ات بلند شد رفت اتاقش لباسش رو عوض کرد و اماده شد تا بره شکار
جیمین وقتی ات رو دیدم یهو خشکش زد ات خیلی باحال و خوشگل شده بود تویه این لباس ها
ات: من میرم شکار تو میخوای تنها تویه خونه بمونی
جیمین: اره دیگه چیکار کنم
ات: میتونی باهام بیای
جیمین یکم رفت تو فکر که اگه خونه تنها بمونه حوصلش سره میره اگه باهاش بره شاید پیشتر عاشقش میشه با صدای ات از فکراش اومد بیرون
ات: عی من که پیشنهاد ازدواج بهت ندادم که زود باش بگو میری یا نه
جیمین: باشه میام
🌱🌱🌱
اون شیش نفر رسیدن خونیه ات جیمین با دوتا دوستاش رفت داخل اتاق و گرفتن خوابیدن
ات هم با دوتا دوستاش رفت داخل اتاق چند ساعتی گذشت لینا و رونا خوابیدن اما ات خوابش نمی برد با صدای رعد و برق هر دفعه چشماشو باز میکرد از جاش بلند شد و رفت تویه سالون تا آب بخوره
آبش رو خورد و قدم برداشت اما یهو پاش گیر کرد و کم مونده بود که بیافته اما دستی دوره کمرش حلقه شد
جیمین: یکم مراقب باش
ات فقط خیره به چشمای جیمین بود
زود از بغله جیمین اومد بیرون با بدو بدو رفت داخل اتاق خودشو پرت کرد رویه تشکش قلبش یه جور دیگه میزد احسای عجیبی داشت
ات
این چه احساسیه که دارم اصلا من چرا ازش فرار کردم
جیمین رفت تویه اتاق و رویه تشکش دراز کشید تو فکر این بود که نکنه عاشقه ات شده باشه
جیمین
نه من نباید عاشق ات بشم
تویه همین فکرا بود که خوابش برد
{ ویو صبح }
ات : رونا عجله کن زود صبحانتو بخوره باید یه سر به گل ها و درخت های باغ مون بزنی
رونا: باشه
ات: لینا توهم زود برو مزرعه انگار یه اسب مریض شده
لینا: باشه
تهیونگ : مگه دامپزشکه{ با پوزخند }
لینا : اره دامپزشکم
جیمین: ولش کنید این حرف هارو
ات توهم مارو میرسونی ما از اینجا میریم
ات: من میرم شکار خودتون برید
جیمین: اگه راهو بلد بودیم که میرفتیم
ات: اگه میخوای راهو نشونت بدم پس تا ظهر صبر کن
جونکوک : اوفف کله روز تویه خونه حوصلم سر میره
رونا: میتونی با من بیای باغ باهم میریم
جونکوک که از خداش بود با رونا بره پس زود قبول کرد
جونکوک: باشه میام
رونا پاشو بریم دیر میشه
جونکوک: بریم
تهیونگ: الان که جونکوک رفت حوصله منو که سره میره توچی جیمین
جیمین: نمیدونم واسه من فرقی نمیکنه
ات: تهیونگ تو با لینا برو مزرعه اونجا حوصلتو سر نمیره
تهیونگ: مشکلی ندارم
لینا : اگه مانع کارم نشی منم مشکلی ندارم
تهیونگ و لینا رفتن الان فقط جیمین و ات تویه خونه بودن
ات بلند شد رفت اتاقش لباسش رو عوض کرد و اماده شد تا بره شکار
جیمین وقتی ات رو دیدم یهو خشکش زد ات خیلی باحال و خوشگل شده بود تویه این لباس ها
ات: من میرم شکار تو میخوای تنها تویه خونه بمونی
جیمین: اره دیگه چیکار کنم
ات: میتونی باهام بیای
جیمین یکم رفت تو فکر که اگه خونه تنها بمونه حوصلش سره میره اگه باهاش بره شاید پیشتر عاشقش میشه با صدای ات از فکراش اومد بیرون
ات: عی من که پیشنهاد ازدواج بهت ندادم که زود باش بگو میری یا نه
جیمین: باشه میام
🌱🌱🌱
۳.۰k
۰۴ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.