🌱 part 7 🌱چند پارتی
🌱 part 7 🌱چند پارتی
ات اسلحشو نشونه گرفت به سمته آهوی کوچیکی خواست شلیک کنه اما جیمین جلوش رو گرفت
جیمین: نه این آهو رو شکار نکن اون خیلی کوچولویه
ات: مانع کارم نشو
جیمین: گفتم که با این شلیک نمی کنی
ات: باشه از خیر این می گذرم
رونا و جونکوک داشتن تویه باغ داشتن قدم میزدن جونکوک خم شد و یه گل کند از زمین گذاشت تویه سره رونا
رونا خیلی خجالت کشید و لپاش قرمز شدن
رونا: خیلی ممنونم خیلی خوشگله
جونکوک: به خوشگلی تو نمیرسه
جونکوک دسته رونا رو گرفت و به قدم زدن ادامه دادن
لینا و تهیونگ تویه مزرعه بالا سر اسپ های میگشتن تهیونگ رفت سمته یه اسپی
تهیونگ: این اسپ خیلی خوبه
لینا: اون ماله منه خودم بزرگش کردم
تیهونگ: نبابا یعنی از بچه گی تا حالا اینجا زندگی میکردی
لینا: اره وقتی15 سالم بود بعد فوت مادرم از بابام فرار کردم و اومدم اینجا پیشه ات
لینا بعضش گرفت و با بغض حرفاشو میزد تهیونگ رفت نزدیکش و بغلش کرد
و همینطور ات و جیمین سرگردون تویه جنگل میگشتن
ات: یه آهو این دفعه ساکت باش میخوام اینو شکار کنم
جیمین : نه نه دلم نمیاد اینو شکار کنی
ات: اوففف عصبیم کردی اینو شکار نکن اونو شکار نکن
ات با عصبانیت به سمته جلو قدم برداشت و دشت با عصبانیت داشت راه میرفت جیمین هم پشته سرش راه میرفت که یهو پاش گیر کرد به یچیزی و داشت می افتاد جیمین خواست دستشو بگیره اما هردو افتادن زمین
ات افتاد رویه جیمین و این باعث شد که لباشون بخوره به هم
ات زود از رویه جیمین بلند شدم و با لکنت گفت
ات: پا پ پاشو بریم خونه
ات زود با عجله از اونجا دور شد
جیمین هم بلند شد و رفت به دنبال ات
ات
چم شد اون فقط یه اتفاق بود فقط یه اتفاق بود مطمئنم پارک جیمین دوست دختر داره اصلا چرا باید بهش فکر کنم
نزدیکای ظهر بود که همه خسته اومدن خونه
جیمین به ات گفت تا اونا رو ببرن جای کمپ شون ات خیلی ناراحت شد که جیمین انقدر پافشاری میکنه تا از اینجا بره اون فکر میکرد که جیمین دوست دختر داره
جیمین: خوب حالا کی ما رو میرسونه کمپ
ات: باشه اینجا نمی مونی نگران نباش لینا اونا رو تا کمپ برسون
توهم زود رده تو گم کن { رو به جیمین }
ات بعد از حرفاش رفت داخله اتاقش
رونا هم خیلی ناراحت شد که جونکوک میره رفتم جونکوک رو بغل کرد و باهاش خداحافظی کرد
جونکوک: رونا میام دیدنت
رونا: باشه
تهیونگ: بیا بریم دیگه
لینا: صبر کن بلخره میری و چهره نحسه مارو هم نمی بینی
تهیونگ : کی همچین حرفی زده
لینا : بریم سوار ماشین شیم
لینا رفت پشته فرمون نشست جیمین و جونکوک هم رفتن صندلی عقب نشستن اما تهیونگ رفت صندلی جلو نشست
لینا: چرا اینجا نشستی
تهیونگ : حرکت کن
جیمین از شیشه ماشین به خونه نگاه میکرد
جیمین : هان ات معذرت میخوام که بهت نگفتم عاشقتم با
با ناراحتی نگاهش رو از خونه گرفت
لینا ماشینو روشن کرد و حرکت کردن
ات از پنجره اتاقش نگاه میکرد وقتی اونا رفتن ات چشماش پر از اشک شدن
ات: پارک جیمین حتا بهت نگفتم که عاشقتم
🌱🌱🌱
ات اسلحشو نشونه گرفت به سمته آهوی کوچیکی خواست شلیک کنه اما جیمین جلوش رو گرفت
جیمین: نه این آهو رو شکار نکن اون خیلی کوچولویه
ات: مانع کارم نشو
جیمین: گفتم که با این شلیک نمی کنی
ات: باشه از خیر این می گذرم
رونا و جونکوک داشتن تویه باغ داشتن قدم میزدن جونکوک خم شد و یه گل کند از زمین گذاشت تویه سره رونا
رونا خیلی خجالت کشید و لپاش قرمز شدن
رونا: خیلی ممنونم خیلی خوشگله
جونکوک: به خوشگلی تو نمیرسه
جونکوک دسته رونا رو گرفت و به قدم زدن ادامه دادن
لینا و تهیونگ تویه مزرعه بالا سر اسپ های میگشتن تهیونگ رفت سمته یه اسپی
تهیونگ: این اسپ خیلی خوبه
لینا: اون ماله منه خودم بزرگش کردم
تیهونگ: نبابا یعنی از بچه گی تا حالا اینجا زندگی میکردی
لینا: اره وقتی15 سالم بود بعد فوت مادرم از بابام فرار کردم و اومدم اینجا پیشه ات
لینا بعضش گرفت و با بغض حرفاشو میزد تهیونگ رفت نزدیکش و بغلش کرد
و همینطور ات و جیمین سرگردون تویه جنگل میگشتن
ات: یه آهو این دفعه ساکت باش میخوام اینو شکار کنم
جیمین : نه نه دلم نمیاد اینو شکار کنی
ات: اوففف عصبیم کردی اینو شکار نکن اونو شکار نکن
ات با عصبانیت به سمته جلو قدم برداشت و دشت با عصبانیت داشت راه میرفت جیمین هم پشته سرش راه میرفت که یهو پاش گیر کرد به یچیزی و داشت می افتاد جیمین خواست دستشو بگیره اما هردو افتادن زمین
ات افتاد رویه جیمین و این باعث شد که لباشون بخوره به هم
ات زود از رویه جیمین بلند شدم و با لکنت گفت
ات: پا پ پاشو بریم خونه
ات زود با عجله از اونجا دور شد
جیمین هم بلند شد و رفت به دنبال ات
ات
چم شد اون فقط یه اتفاق بود فقط یه اتفاق بود مطمئنم پارک جیمین دوست دختر داره اصلا چرا باید بهش فکر کنم
نزدیکای ظهر بود که همه خسته اومدن خونه
جیمین به ات گفت تا اونا رو ببرن جای کمپ شون ات خیلی ناراحت شد که جیمین انقدر پافشاری میکنه تا از اینجا بره اون فکر میکرد که جیمین دوست دختر داره
جیمین: خوب حالا کی ما رو میرسونه کمپ
ات: باشه اینجا نمی مونی نگران نباش لینا اونا رو تا کمپ برسون
توهم زود رده تو گم کن { رو به جیمین }
ات بعد از حرفاش رفت داخله اتاقش
رونا هم خیلی ناراحت شد که جونکوک میره رفتم جونکوک رو بغل کرد و باهاش خداحافظی کرد
جونکوک: رونا میام دیدنت
رونا: باشه
تهیونگ: بیا بریم دیگه
لینا: صبر کن بلخره میری و چهره نحسه مارو هم نمی بینی
تهیونگ : کی همچین حرفی زده
لینا : بریم سوار ماشین شیم
لینا رفت پشته فرمون نشست جیمین و جونکوک هم رفتن صندلی عقب نشستن اما تهیونگ رفت صندلی جلو نشست
لینا: چرا اینجا نشستی
تهیونگ : حرکت کن
جیمین از شیشه ماشین به خونه نگاه میکرد
جیمین : هان ات معذرت میخوام که بهت نگفتم عاشقتم با
با ناراحتی نگاهش رو از خونه گرفت
لینا ماشینو روشن کرد و حرکت کردن
ات از پنجره اتاقش نگاه میکرد وقتی اونا رفتن ات چشماش پر از اشک شدن
ات: پارک جیمین حتا بهت نگفتم که عاشقتم
🌱🌱🌱
۳.۷k
۰۴ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.