پارت 101: (جونگ کوک)
پارت 101: (جونگ کوک)
خیلی وقت بود که گائول رو ندیده بودم. ولی اونروز یه روز خاص بود برای من. همچنین برای گائول هم. اونروز 24 می بود. تولد گائول روزی که توی این مدت همش درگیرش بودمو برای کادوئی که میخاستم براش بگیرم حسابی فک کرده بودم. به گائول زنگ زدمو ازش راجب برنامه کاری اونروزش پرسیدم. من: الو گائولا؟!
جواب داد: او جونگ کوک . چیزی شده؟!
من: نه فقط تمرین امروز عصرو باید بندازیم برای اخر شب. متأسفم . اصلا نمیخاستم اذیتت کنم. ولی امروز عصر واقعا نمیتونم که بیام. گائول: مشکلی نیست عزیزم میتونم بیام امروزو خوب خابیدم. پس ایرادی نیس. ساعت چند بیام سالن؟! من: اوم ساعت 11 شب. گائول: پس میبینمت عزیزم. گوشیمو قطع کردم. در واقع هیچ تمرینی در کار نبود. من فقط یه سورپرایز براش داشتم. و فقط ساعت 11 شب من و پسرا اجازه ورود به کمپانیو داشتیم. و اون ساعت بود که کسی توی کمپانی نبود . از قبل هماهنگیو با بچه ها کرده بودم و همه خبر داشتن. و کادوی خودم که....میتونیم بعدا هم راجبش صحبت کنیم! خوب....اون یه حلقه بود. خیلی هیجان زده بودم. اولین سالی بود که میتونم براش تولد بگیرم. تولد پارسالش...من دوستش داشتم. ولی فقط تونستم یه تبریک خشک و خالی بهش بگم.
میخاستم براش جبران کنم. توی اتاقم بودم و همینجوری فک میکردم. تهیونگ اومد توی اتاقو با دیدن سر و وضعم خندش گرفت. وی: چته تو بابا!!!!
من: عااااییش نمیتونی درک کنی چه استرسی دارم!!! راسی تو کادو نگفتی چی گرفتی؟!
ابروهاشو بالا انداخت.وی: حاالا بماند! میبینی!!
من: ینی چی به منم نمیگی!!! من باید اجازه صادر کنم!
وی: لازم نکرده! اییش. و از اتاقم بیرون رفت.
ساعت 8 از خونه بیرون زدم. کیکی که سفارش داده بودمو گرفتمو تا رسیدم کمپانی همه رفته بودن. همه کارکنا.
به سمته سالن رفتم. پسرا اونجا بودن و کمی تزیین کرده بودن. البته کار زیادی هم نمیشد کرد! حلقه رو توی جیبم گذاشته بودمو دائم چک میکردم که ببینم سر جاش باشه.
استرس وحشتناکی داشتمو پسرا به این حاله من میخندیدن. ساعت 10 و نیم. گائول کم کم باید پیداش بشه.
(خودم)
بلند شدم که لباسای ورزشیمو بپوشم . یه شلوارک سفید پوشیدم با یه نیم تنه سفید مشکی با کفشای اسپورت سفید مشکی. از جینا خدافظی کردمو خاستم به سمت سالن حرکت کنم. راهرو تاریک بود و فقط نور کمی که از دوربینای مدار بسته بود اونجا رو روشن میکرد. به دمه سالن که رسیدم دیدم که در بسته اس. اول در زدم ولی دیدم کسی باز نمیکنه. پس دسته درو کشیدمو درو باز کردم. تاریک بود. مثه اینکه جونگ کوک اونجا نبود.
من: او جونگ کوکم اینجایی؟! اینجا واقعا ترسناکه!
توی تاریکی قدم بر میداشتم که یهو لامپا روشن شدو صدای (تولدت مبارک) سالنو پر کرد. مات و مبهوت بودم. تهیونگ برف شادی میزد و جونگ کوک با صدای بلند شعر تولدت مبارک رو برام میخوند در حالی که دستش روی قلبش بود. با دستام جلوی دهنمو گرفتم. بغض کرده بودم. و جرقه ای برای کردنم کافی بود. جونگ کوک اروم اروم در حال خوندن به سمتم میومد. بعد از تموم شدن اهنگ هر کسی به شیوه خودش تبریک گفت بهم. اشکام سرازیر میشدن و هیچ کنترلی روشون نداشتم. این یه سورپرایزه فوق العاده دوست داشتنی برای من بود. جونگ کوک اومدو دستامو گرفت. در حالی که اونم توی چشای مشکیو براقش اشک جمع شده بود. کوکی: تولدت مبارک زیبا ترینم! 23 ساله شدی! همونجور که صدام از بغضی که توی صدام بود میلرزید گفتم: جونگ کوک....این فوقالعاده ترین سورپرایزه زندگیم بود. و زیبا ترین جمله ای که تا به حال شنیدم.....
خیلی دوستت دارم....و اینم زیبا ترین جمله ای که هر بار به زبون میارم. اشکای زلال و شفافش که روی گونش بودن با انگشتش پاک کرد و بدون حرف دیگه ای یهو جلوم زانو زد. با چشمای گرد نگاهش میکردم. از توی جیبش یه جعبه کوچولوی قرمز مخملی دراورد و رو به روم گرفت.
تو چشام نگاه کرد. کوکی: این افتخارو بهم میدی......که توی عزیز ترین لحظه زندگیم....توی عزیز ترین شب زندگیم....عزیز ترین فرد زندگیم.....رسما ماله من بشه؟! افتخار میدی نامزدم باشی؟! قلبم وحشتناک توی سینم میتپید. در جعبه رو باز کرد و حلقه ظریف نقره ای که وسطش یه برگه پاییزیه نگینی بود نمایان شد. اشکام اجازه صحبت کردن بهم نمیدادن. اینقدری که جونگ کوک سوالشو تکرار کرد. کوکی: افتخارشو دارم پارک گائول؟!
تند تند سرمو تکون میدادم و زیر لب گفتم: آ...آره......
دست چپمو گرفتو بالا اورد. حلقه رو توی چهارمین انگشتم کردو روی دستم بوسه ای زد. بلند شدو شونه هامو گرفتو بغلم کرد. سفت تر از همیشه. دستامو روی کمرش گذاشتمو لباسشو چنگ زدم. لبامو به شونش چسبونده بودم.
من: چقد خوبه. اینکه تماما ماله تو باشم.....چقد خوبه بدونم این جسم و روح صاحبی داره که از همه بیش تر دوسش دارم. کمرمو نوازش
خیلی وقت بود که گائول رو ندیده بودم. ولی اونروز یه روز خاص بود برای من. همچنین برای گائول هم. اونروز 24 می بود. تولد گائول روزی که توی این مدت همش درگیرش بودمو برای کادوئی که میخاستم براش بگیرم حسابی فک کرده بودم. به گائول زنگ زدمو ازش راجب برنامه کاری اونروزش پرسیدم. من: الو گائولا؟!
جواب داد: او جونگ کوک . چیزی شده؟!
من: نه فقط تمرین امروز عصرو باید بندازیم برای اخر شب. متأسفم . اصلا نمیخاستم اذیتت کنم. ولی امروز عصر واقعا نمیتونم که بیام. گائول: مشکلی نیست عزیزم میتونم بیام امروزو خوب خابیدم. پس ایرادی نیس. ساعت چند بیام سالن؟! من: اوم ساعت 11 شب. گائول: پس میبینمت عزیزم. گوشیمو قطع کردم. در واقع هیچ تمرینی در کار نبود. من فقط یه سورپرایز براش داشتم. و فقط ساعت 11 شب من و پسرا اجازه ورود به کمپانیو داشتیم. و اون ساعت بود که کسی توی کمپانی نبود . از قبل هماهنگیو با بچه ها کرده بودم و همه خبر داشتن. و کادوی خودم که....میتونیم بعدا هم راجبش صحبت کنیم! خوب....اون یه حلقه بود. خیلی هیجان زده بودم. اولین سالی بود که میتونم براش تولد بگیرم. تولد پارسالش...من دوستش داشتم. ولی فقط تونستم یه تبریک خشک و خالی بهش بگم.
میخاستم براش جبران کنم. توی اتاقم بودم و همینجوری فک میکردم. تهیونگ اومد توی اتاقو با دیدن سر و وضعم خندش گرفت. وی: چته تو بابا!!!!
من: عااااییش نمیتونی درک کنی چه استرسی دارم!!! راسی تو کادو نگفتی چی گرفتی؟!
ابروهاشو بالا انداخت.وی: حاالا بماند! میبینی!!
من: ینی چی به منم نمیگی!!! من باید اجازه صادر کنم!
وی: لازم نکرده! اییش. و از اتاقم بیرون رفت.
ساعت 8 از خونه بیرون زدم. کیکی که سفارش داده بودمو گرفتمو تا رسیدم کمپانی همه رفته بودن. همه کارکنا.
به سمته سالن رفتم. پسرا اونجا بودن و کمی تزیین کرده بودن. البته کار زیادی هم نمیشد کرد! حلقه رو توی جیبم گذاشته بودمو دائم چک میکردم که ببینم سر جاش باشه.
استرس وحشتناکی داشتمو پسرا به این حاله من میخندیدن. ساعت 10 و نیم. گائول کم کم باید پیداش بشه.
(خودم)
بلند شدم که لباسای ورزشیمو بپوشم . یه شلوارک سفید پوشیدم با یه نیم تنه سفید مشکی با کفشای اسپورت سفید مشکی. از جینا خدافظی کردمو خاستم به سمت سالن حرکت کنم. راهرو تاریک بود و فقط نور کمی که از دوربینای مدار بسته بود اونجا رو روشن میکرد. به دمه سالن که رسیدم دیدم که در بسته اس. اول در زدم ولی دیدم کسی باز نمیکنه. پس دسته درو کشیدمو درو باز کردم. تاریک بود. مثه اینکه جونگ کوک اونجا نبود.
من: او جونگ کوکم اینجایی؟! اینجا واقعا ترسناکه!
توی تاریکی قدم بر میداشتم که یهو لامپا روشن شدو صدای (تولدت مبارک) سالنو پر کرد. مات و مبهوت بودم. تهیونگ برف شادی میزد و جونگ کوک با صدای بلند شعر تولدت مبارک رو برام میخوند در حالی که دستش روی قلبش بود. با دستام جلوی دهنمو گرفتم. بغض کرده بودم. و جرقه ای برای کردنم کافی بود. جونگ کوک اروم اروم در حال خوندن به سمتم میومد. بعد از تموم شدن اهنگ هر کسی به شیوه خودش تبریک گفت بهم. اشکام سرازیر میشدن و هیچ کنترلی روشون نداشتم. این یه سورپرایزه فوق العاده دوست داشتنی برای من بود. جونگ کوک اومدو دستامو گرفت. در حالی که اونم توی چشای مشکیو براقش اشک جمع شده بود. کوکی: تولدت مبارک زیبا ترینم! 23 ساله شدی! همونجور که صدام از بغضی که توی صدام بود میلرزید گفتم: جونگ کوک....این فوقالعاده ترین سورپرایزه زندگیم بود. و زیبا ترین جمله ای که تا به حال شنیدم.....
خیلی دوستت دارم....و اینم زیبا ترین جمله ای که هر بار به زبون میارم. اشکای زلال و شفافش که روی گونش بودن با انگشتش پاک کرد و بدون حرف دیگه ای یهو جلوم زانو زد. با چشمای گرد نگاهش میکردم. از توی جیبش یه جعبه کوچولوی قرمز مخملی دراورد و رو به روم گرفت.
تو چشام نگاه کرد. کوکی: این افتخارو بهم میدی......که توی عزیز ترین لحظه زندگیم....توی عزیز ترین شب زندگیم....عزیز ترین فرد زندگیم.....رسما ماله من بشه؟! افتخار میدی نامزدم باشی؟! قلبم وحشتناک توی سینم میتپید. در جعبه رو باز کرد و حلقه ظریف نقره ای که وسطش یه برگه پاییزیه نگینی بود نمایان شد. اشکام اجازه صحبت کردن بهم نمیدادن. اینقدری که جونگ کوک سوالشو تکرار کرد. کوکی: افتخارشو دارم پارک گائول؟!
تند تند سرمو تکون میدادم و زیر لب گفتم: آ...آره......
دست چپمو گرفتو بالا اورد. حلقه رو توی چهارمین انگشتم کردو روی دستم بوسه ای زد. بلند شدو شونه هامو گرفتو بغلم کرد. سفت تر از همیشه. دستامو روی کمرش گذاشتمو لباسشو چنگ زدم. لبامو به شونش چسبونده بودم.
من: چقد خوبه. اینکه تماما ماله تو باشم.....چقد خوبه بدونم این جسم و روح صاحبی داره که از همه بیش تر دوسش دارم. کمرمو نوازش
۱۷۶.۶k
۲۳ تیر ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۶۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.