پارت 103: (خودم)
پارت 103: (خودم)
با ذوقو شوق و یه سینی که توش دو تا فنجون قوه بود به سمت اتاق حرکت کردم. در اتاق رو باز کردم و جونگ کوک و دیدم که با قیافه ای شوکه شده به صفحه لپ تاپش زل زده. با لحن مهربونی پرسیدم: چی شده عزیزم؟!
بلا فاصله با صدایی که خیلی اروم بود و خیلی لرزان جواب داد: ساکت شو.... از جوابی که بهم داد شوکه شدم.
من: یا....چیزی شده؟! چرا چشم ازون لپ تاپ......
وسط حرفم داد بلندی زد که باعث شد جای خودم میخکوب شم. کوکی: بهت میگم خفه شووووو!!!!!!
نمیفهمیدم داره چی میگه!؟ با ناباوری گفتم: این شوخیه قشنگی نیست لطفا تمومش کن. بلند شدو با عصبانیت با دستش به سینی زد و اونو روی زمین انداخت. عصبانی و وحشتناک تر از هر وقت دیگه ای بود. کوکی: مگه نگفتم خفه شووو!!!!!!!!! دهنتو ببیند و گورتو از اینجا گم کن آشغاله پست!!!! دستام به همون حالتی که سینیو گرفته بودم توی هوا مونده بودم. لبام تکون نمیخوردن که بخام حرفی بزنم. مردمک چشمام میلرزید. نمیفهمیدم چی داره میگه. مثله یه کابوس وحشتناک بود. کسی که همه ی زندگیم بود....چی داشت میگفت!؟ به سختی و ترس تمام لبامو از هم باز کردمو به حرف زدن اومدم. ولی خیلی اروم
من: این ینی چی....نمیتونم بفهمم دلیلشو...
نزدیک اومدو با عصبانیتی که باعث برجسته شدن رگای گردنش شده بود دوباره داد زد: توی حرومزاده خوب میدونی چی شده!!!! تویه آشغاااااالی بالاخره فهمیدم چه فاحشه ای هستی!!!!!! ازت متنفرم!!! متنفرممممم!!
لپ تاپو بلند کردو جلوی صورتم گرفت. و همونجور عصبانی ادامه داد: چطوری تونستی عشق پاک منو اینجوری با هوس خودت به بازی بگیری!!!!! چطوری تونستی احساساتمو اینجوری خورد کنی!!!!! من و باش! فکر میکردم تویه دختر پاک باکره ای!! هههه . تو یه فاحشه اییییی. از جلوی چشام گورتو گم کن و دیگه جلوی چشام ظاهر نشوووووو!!!!
نمیتونستم حرفی بزنم. حتی یه کلمه! چون خودمم نمیدونستم اون عکسا چی هستن! اون اشغال کیه که داره با زندگیه من اینکارو میکنه؟! با شنیدن دادای جونگ کوک پسرا با عجله به سمت اتاقش اومدن و در اتاقو ته باز کرد.
با نگرانی گفت: چه خبرته!!!؟؟؟؟ معلوم هست چخبره؟؟!
جونگ کوک عین دیوانه ها شده بود. بلند میخندید و میگفت: هههههه.....اره شما هم بیاین ببینین شاهکاره این فاحشه رو!!!! شما هم بیاین ببینین چجوری توی این مدت همتونو فریب داده. بیاین!!! و به لپ تاپ اشاره کرد. ته با عجله سمت لپ تاپ رفت و با دیدن عکس سرشو تکون میدادو میگفت: این ....محاله. باور نمیکنم!!!!!!
دوباره خندید. کوکی: هههه.....باور کردن میخاد!!!!؟؟؟ این فاحشه الان جلومونه چطور میتونی باور نکنی!؟
هعی...دختر فاحشه.....از جلوی چشام گم شو.. صد متری خودم چشمم بهت بخوره بلایی سرت میارم......که شوهرت......آرزو کنه که بتونه جنازتو پیدا کنه!!! حالا گورتو گم کن!!!!!!
عین جنازه شده بودم. اینقدی ضعیف بودم و داغون که قدرت گریه کردن هم نداشتم. حتی نمیتونستم مردمک چشمامو تکون بدم. و اون لحظه با قدرتی که نمیدونستم از کجا میاد گفتم: اشتباه میکنی......شاید روزی بفهمی که واقعا دیره....خیلی دیر....
و رومو برگردوندم و با قدمای اروم و لرزان به سمت در رفتم و بیرون رفتم.
(تهیونگ)
بعد از رفتن گائول از همه خاستم که اتاقو ترک کنن درو بستم. جونگ کوک تفاوتی با روانیا نداشت. همینجوری دور اتاق راه میرفت و میخندید. وظیفه خیلی سختی داشتم.
سعی کردم اول با اروم حرف زدن امتحان کنم.
من: جونگ کوک.....منو ببین!!! یه لحظه بشین. خاهش میکنم فقط یه لحظه! خندش بیش تر شد .
کوکی: هههه.....واقعا....خنده داره....هههههه.اون یه فاحشه بود!!!! یه فاحشه واقعی!!!ههههه.
من: خاهش میکنم...فقط چن ثانیه اروم بگیر! خب؟؟!
بلند تر از قبل خندیدو داد زد: اره یه فاحشه!!!!!!! هههههه یه فاحشه!!!!
دیگه داشت دیوونم میکرد همینجوری دور اتاق راه میرفت. به طرفش رفتم و سعی کردم که بگیرمش ولی اون دائما حرفشو تکرار میکرد شونشو گرفته بودمو سعی در کنترلش داشتم. ولی اون یه لحظه توقف نمیکرد .تا اینکه صبرم کاملا تموم شد و داد بلندی زدم: ساااااااکت میشی یاااااا نههههه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟!!!!!!!!!!
لبخندش از روی لبش رفت و اروم گرفت نفس نفس میزد.
بی جون بی جون شده بود زیر لب گفت: اون.....یه فاحشه بود........ و بی جون توی بغلم افتاد. با صدای بلند شروع به گریه کردن کرد. پشت هم و با صدای بلند. لباسمو چنگ میزد. به هق هق افتاده بود. چقد ترسیده بود. موهاشو نوازش کردم. سعی میکردم ارومش کنم..من: هییش.....اروم باش...اروم بگیر....هیش.......
من مطمئن بودم که محاله این اتفاق بیوفته . من به گائول اعتماد داشتم. حتما یه اشتباهیی شده. من اونروز که راجب جونگ کوک باهاش حرف میزدم...عشقو توی چشمای گائول میدیدم. چشما هیچوقت دروغ نمیگن. داشتم فکر میکردم الان ک
با ذوقو شوق و یه سینی که توش دو تا فنجون قوه بود به سمت اتاق حرکت کردم. در اتاق رو باز کردم و جونگ کوک و دیدم که با قیافه ای شوکه شده به صفحه لپ تاپش زل زده. با لحن مهربونی پرسیدم: چی شده عزیزم؟!
بلا فاصله با صدایی که خیلی اروم بود و خیلی لرزان جواب داد: ساکت شو.... از جوابی که بهم داد شوکه شدم.
من: یا....چیزی شده؟! چرا چشم ازون لپ تاپ......
وسط حرفم داد بلندی زد که باعث شد جای خودم میخکوب شم. کوکی: بهت میگم خفه شووووو!!!!!!
نمیفهمیدم داره چی میگه!؟ با ناباوری گفتم: این شوخیه قشنگی نیست لطفا تمومش کن. بلند شدو با عصبانیت با دستش به سینی زد و اونو روی زمین انداخت. عصبانی و وحشتناک تر از هر وقت دیگه ای بود. کوکی: مگه نگفتم خفه شووو!!!!!!!!! دهنتو ببیند و گورتو از اینجا گم کن آشغاله پست!!!! دستام به همون حالتی که سینیو گرفته بودم توی هوا مونده بودم. لبام تکون نمیخوردن که بخام حرفی بزنم. مردمک چشمام میلرزید. نمیفهمیدم چی داره میگه. مثله یه کابوس وحشتناک بود. کسی که همه ی زندگیم بود....چی داشت میگفت!؟ به سختی و ترس تمام لبامو از هم باز کردمو به حرف زدن اومدم. ولی خیلی اروم
من: این ینی چی....نمیتونم بفهمم دلیلشو...
نزدیک اومدو با عصبانیتی که باعث برجسته شدن رگای گردنش شده بود دوباره داد زد: توی حرومزاده خوب میدونی چی شده!!!! تویه آشغاااااالی بالاخره فهمیدم چه فاحشه ای هستی!!!!!! ازت متنفرم!!! متنفرممممم!!
لپ تاپو بلند کردو جلوی صورتم گرفت. و همونجور عصبانی ادامه داد: چطوری تونستی عشق پاک منو اینجوری با هوس خودت به بازی بگیری!!!!! چطوری تونستی احساساتمو اینجوری خورد کنی!!!!! من و باش! فکر میکردم تویه دختر پاک باکره ای!! هههه . تو یه فاحشه اییییی. از جلوی چشام گورتو گم کن و دیگه جلوی چشام ظاهر نشوووووو!!!!
نمیتونستم حرفی بزنم. حتی یه کلمه! چون خودمم نمیدونستم اون عکسا چی هستن! اون اشغال کیه که داره با زندگیه من اینکارو میکنه؟! با شنیدن دادای جونگ کوک پسرا با عجله به سمت اتاقش اومدن و در اتاقو ته باز کرد.
با نگرانی گفت: چه خبرته!!!؟؟؟؟ معلوم هست چخبره؟؟!
جونگ کوک عین دیوانه ها شده بود. بلند میخندید و میگفت: هههههه.....اره شما هم بیاین ببینین شاهکاره این فاحشه رو!!!! شما هم بیاین ببینین چجوری توی این مدت همتونو فریب داده. بیاین!!! و به لپ تاپ اشاره کرد. ته با عجله سمت لپ تاپ رفت و با دیدن عکس سرشو تکون میدادو میگفت: این ....محاله. باور نمیکنم!!!!!!
دوباره خندید. کوکی: هههه.....باور کردن میخاد!!!!؟؟؟ این فاحشه الان جلومونه چطور میتونی باور نکنی!؟
هعی...دختر فاحشه.....از جلوی چشام گم شو.. صد متری خودم چشمم بهت بخوره بلایی سرت میارم......که شوهرت......آرزو کنه که بتونه جنازتو پیدا کنه!!! حالا گورتو گم کن!!!!!!
عین جنازه شده بودم. اینقدی ضعیف بودم و داغون که قدرت گریه کردن هم نداشتم. حتی نمیتونستم مردمک چشمامو تکون بدم. و اون لحظه با قدرتی که نمیدونستم از کجا میاد گفتم: اشتباه میکنی......شاید روزی بفهمی که واقعا دیره....خیلی دیر....
و رومو برگردوندم و با قدمای اروم و لرزان به سمت در رفتم و بیرون رفتم.
(تهیونگ)
بعد از رفتن گائول از همه خاستم که اتاقو ترک کنن درو بستم. جونگ کوک تفاوتی با روانیا نداشت. همینجوری دور اتاق راه میرفت و میخندید. وظیفه خیلی سختی داشتم.
سعی کردم اول با اروم حرف زدن امتحان کنم.
من: جونگ کوک.....منو ببین!!! یه لحظه بشین. خاهش میکنم فقط یه لحظه! خندش بیش تر شد .
کوکی: هههه.....واقعا....خنده داره....هههههه.اون یه فاحشه بود!!!! یه فاحشه واقعی!!!ههههه.
من: خاهش میکنم...فقط چن ثانیه اروم بگیر! خب؟؟!
بلند تر از قبل خندیدو داد زد: اره یه فاحشه!!!!!!! هههههه یه فاحشه!!!!
دیگه داشت دیوونم میکرد همینجوری دور اتاق راه میرفت. به طرفش رفتم و سعی کردم که بگیرمش ولی اون دائما حرفشو تکرار میکرد شونشو گرفته بودمو سعی در کنترلش داشتم. ولی اون یه لحظه توقف نمیکرد .تا اینکه صبرم کاملا تموم شد و داد بلندی زدم: ساااااااکت میشی یاااااا نههههه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟!!!!!!!!!!
لبخندش از روی لبش رفت و اروم گرفت نفس نفس میزد.
بی جون بی جون شده بود زیر لب گفت: اون.....یه فاحشه بود........ و بی جون توی بغلم افتاد. با صدای بلند شروع به گریه کردن کرد. پشت هم و با صدای بلند. لباسمو چنگ میزد. به هق هق افتاده بود. چقد ترسیده بود. موهاشو نوازش کردم. سعی میکردم ارومش کنم..من: هییش.....اروم باش...اروم بگیر....هیش.......
من مطمئن بودم که محاله این اتفاق بیوفته . من به گائول اعتماد داشتم. حتما یه اشتباهیی شده. من اونروز که راجب جونگ کوک باهاش حرف میزدم...عشقو توی چشمای گائول میدیدم. چشما هیچوقت دروغ نمیگن. داشتم فکر میکردم الان ک
۱۱۵.۶k
۲۸ تیر ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۱۵۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.