یاسمین 💛 قسمت آخر
یاسمین 💛 قسمت آخر
_رضا
_بله
_بخاطر اینک رفتم سر قرار میخای طلاقم بدی یا حرفای افشین باور کردی
_اولا اینو بدون ک من حرفای افشین باور نکردم چون تو رو میشناسم از زمان بچگیت من دومادتون بودم ثانیا درسته غیرتیم و خیلی بهم برخورده ک رفتی سر قرار چون توقع این سادگی و کار احمقانه رو ازت نداشتم اما اینم بخشیدم گذاشتم پای خام بودنت بچه بودنت
_پس چرا میخای جدا شی
_چون توام حق زندگی داری درسته خونوادت اجبارت کردن اما من نمیخام اجبارت کنم ک پیشم بمونی نمیخام آرزوهاتو بکشم نمیخام جوونیتو حیف کنی ب پای من
_رضا منو میبخشی
_من از دل بخشیدمت
برای اولین بار رضا رو آغوش کشیدم واقعا به معنای واقعی مرد بود مردی توی این یکسال بهم دست نزده بود بهم خیانت نکرده بود خطامو بخشیده بود چرا باید از دستش میدادم چرا نباید دلمو بهم نمیدادم
_رضا نمیخام ازت جدا شم میخام مال هم شیم
_مگ نیستیم
_دوس دارم واسم عروسی بگیری لباس سفید تنم کنم
یه هفته بعدش رضا اومد دم ارایشگاه دنبالمون لباس سفید تنم بود با ی آرایش فوق العاده سوار ماشین گل زدمون شدم
رفتیم تالار تقریبا ی مجلسی خونوادگی بود و تموم اقوام نزدیک دعوت بودن
رضا با کت و شلوار خاکستری واقعا جذاب شده بود واقعا شب ب یاد موندنی بود
مجلس تموم شد و اومدیم خونه و بچه ها رو مامانم اینا بردن
رفتم تو اتاق میخاستم لباسمو عوض کنم اما نمیتونستم
_بیام کمک
_اره حتما
کمک کرد لباسمو عوض کردم و رضا گردنمو بوسید
_اگ نمیخای شب پیشت نمیمونم
دستمو گذاشتم رو دهنش
صبح چشامو باز کردم رضا کنارم دراز کشیده بود از خجالت سرمو بردم زیر پتو و رضا غش غش میخندید
شروع زندگی متاهلی من از اون روز بود و واقعا خوشحالم ک بهترین تصمیمو گرفتم و پیش رضا موندم
و الانم ی پسر کوچولو بنام پرهام داریم و واقعا خوشبخت ترینم در کنار رضا مهرناز فرناز و پسرمون پرهام #سرگذشت #رمان #داستان
کامنتارو میخونم
_رضا
_بله
_بخاطر اینک رفتم سر قرار میخای طلاقم بدی یا حرفای افشین باور کردی
_اولا اینو بدون ک من حرفای افشین باور نکردم چون تو رو میشناسم از زمان بچگیت من دومادتون بودم ثانیا درسته غیرتیم و خیلی بهم برخورده ک رفتی سر قرار چون توقع این سادگی و کار احمقانه رو ازت نداشتم اما اینم بخشیدم گذاشتم پای خام بودنت بچه بودنت
_پس چرا میخای جدا شی
_چون توام حق زندگی داری درسته خونوادت اجبارت کردن اما من نمیخام اجبارت کنم ک پیشم بمونی نمیخام آرزوهاتو بکشم نمیخام جوونیتو حیف کنی ب پای من
_رضا منو میبخشی
_من از دل بخشیدمت
برای اولین بار رضا رو آغوش کشیدم واقعا به معنای واقعی مرد بود مردی توی این یکسال بهم دست نزده بود بهم خیانت نکرده بود خطامو بخشیده بود چرا باید از دستش میدادم چرا نباید دلمو بهم نمیدادم
_رضا نمیخام ازت جدا شم میخام مال هم شیم
_مگ نیستیم
_دوس دارم واسم عروسی بگیری لباس سفید تنم کنم
یه هفته بعدش رضا اومد دم ارایشگاه دنبالمون لباس سفید تنم بود با ی آرایش فوق العاده سوار ماشین گل زدمون شدم
رفتیم تالار تقریبا ی مجلسی خونوادگی بود و تموم اقوام نزدیک دعوت بودن
رضا با کت و شلوار خاکستری واقعا جذاب شده بود واقعا شب ب یاد موندنی بود
مجلس تموم شد و اومدیم خونه و بچه ها رو مامانم اینا بردن
رفتم تو اتاق میخاستم لباسمو عوض کنم اما نمیتونستم
_بیام کمک
_اره حتما
کمک کرد لباسمو عوض کردم و رضا گردنمو بوسید
_اگ نمیخای شب پیشت نمیمونم
دستمو گذاشتم رو دهنش
صبح چشامو باز کردم رضا کنارم دراز کشیده بود از خجالت سرمو بردم زیر پتو و رضا غش غش میخندید
شروع زندگی متاهلی من از اون روز بود و واقعا خوشحالم ک بهترین تصمیمو گرفتم و پیش رضا موندم
و الانم ی پسر کوچولو بنام پرهام داریم و واقعا خوشبخت ترینم در کنار رضا مهرناز فرناز و پسرمون پرهام #سرگذشت #رمان #داستان
کامنتارو میخونم
۶۰.۱k
۰۳ اسفند ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۵۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.