یاسمین💚
یاسمین💚
فردا رفتم دانشگاه همکلاسیام ی جوری نگام میکردن و چشمم به افشین زد پوزخندی زد
اسما کنارم نشست
_خاک تو سرت یاسی فقط بلد بودی ادا تنگا رو در بیاری واسه من
_چی میگی تو
_دیروز رفتی خونه افشین اخه تو قرار اول
_نخیرم این چرندیات چیه من فقط رفتم باهاش کافی شاپ و گفتم ک نمیخامش
_مطمعنی اخه افشین به همه گفته ک دیروز یاسی اومده خونمون و با هم رابطه داشتیم و چون دختر نبوده و خراب بوده ولش کردم
سرم گیج رفت جدی جدی آبرومو برد دست و پام یخ زد نمیتونستم چیزی بگم اخه بیشتر آبروی خودم میرفت
_چیکار کنم اسما بخدا من باهاش جایی نرفتم من کاری نکردم
_حالشو میگیرم
_نه بیخیال یه کم بگذره همه یادشون میره
_دیوونه اون آبروتو برده ب همین راحتی میخای بیخیال شی
_میترسم ک بدتر شه و بیشتر باهام دشمن شه
_خود دانی ولی این بدون اگ الان جلوشو نگیری بدتر میشع
کلاس تموم شد رفتم خونه خودمو درگیر آشپزی کردم تا فراموش کنم حرفارو اما نمیشد شب بود ک رضا اومد خونه با ی کیک و کادو
باورم نمیشد ک تولد منو یادش بود تولدی ک خودم فراموش کرده بودم بهم ی گردنبند اسم خودمو هدیه داد کلی خوشحال شدم و دلم برای رضا میسوخت ک طعم خوشبختی رو نچشید
دلم کشش نداشت ک فردا صبح برم دانشگاه توی فکر بودم
_چیزی شده یاسی از کادوت خوشت نیومد
_نه ممنون عالی بود
_پس حرف بزن
_هیچی خستم
_اها برو بخواب فردا باید بری دانشگاه
ظهر بود ک کلاسم تموم شد از کلاس اومدم بیرون ک دیدم رضا جلوی در کلاس وایستاده این اولین بار بود ک رضا میدیدم بیاد اینجا هول کرده بودم ب سمت رفتم سلام کردم
_سلام عزیزم خسته نباشی
_ممنون بریم خونه چرا اومدی اینجا
_خاستم ناهار با هم باشیم
از در دانشگاه خارج شدم ک صدای افشین اومد
_به به یاسی خانم نکنه بخاطر ایشون مارو تحویل نمیگزفتی دوست پسرت عشقت اینه
زبونم بند اومده بود رضا ب من و افشین خیره شده بود
_یاسی این کیه این پسره چی میگه
#سرگذشت #داستان #رمان
فردا رفتم دانشگاه همکلاسیام ی جوری نگام میکردن و چشمم به افشین زد پوزخندی زد
اسما کنارم نشست
_خاک تو سرت یاسی فقط بلد بودی ادا تنگا رو در بیاری واسه من
_چی میگی تو
_دیروز رفتی خونه افشین اخه تو قرار اول
_نخیرم این چرندیات چیه من فقط رفتم باهاش کافی شاپ و گفتم ک نمیخامش
_مطمعنی اخه افشین به همه گفته ک دیروز یاسی اومده خونمون و با هم رابطه داشتیم و چون دختر نبوده و خراب بوده ولش کردم
سرم گیج رفت جدی جدی آبرومو برد دست و پام یخ زد نمیتونستم چیزی بگم اخه بیشتر آبروی خودم میرفت
_چیکار کنم اسما بخدا من باهاش جایی نرفتم من کاری نکردم
_حالشو میگیرم
_نه بیخیال یه کم بگذره همه یادشون میره
_دیوونه اون آبروتو برده ب همین راحتی میخای بیخیال شی
_میترسم ک بدتر شه و بیشتر باهام دشمن شه
_خود دانی ولی این بدون اگ الان جلوشو نگیری بدتر میشع
کلاس تموم شد رفتم خونه خودمو درگیر آشپزی کردم تا فراموش کنم حرفارو اما نمیشد شب بود ک رضا اومد خونه با ی کیک و کادو
باورم نمیشد ک تولد منو یادش بود تولدی ک خودم فراموش کرده بودم بهم ی گردنبند اسم خودمو هدیه داد کلی خوشحال شدم و دلم برای رضا میسوخت ک طعم خوشبختی رو نچشید
دلم کشش نداشت ک فردا صبح برم دانشگاه توی فکر بودم
_چیزی شده یاسی از کادوت خوشت نیومد
_نه ممنون عالی بود
_پس حرف بزن
_هیچی خستم
_اها برو بخواب فردا باید بری دانشگاه
ظهر بود ک کلاسم تموم شد از کلاس اومدم بیرون ک دیدم رضا جلوی در کلاس وایستاده این اولین بار بود ک رضا میدیدم بیاد اینجا هول کرده بودم ب سمت رفتم سلام کردم
_سلام عزیزم خسته نباشی
_ممنون بریم خونه چرا اومدی اینجا
_خاستم ناهار با هم باشیم
از در دانشگاه خارج شدم ک صدای افشین اومد
_به به یاسی خانم نکنه بخاطر ایشون مارو تحویل نمیگزفتی دوست پسرت عشقت اینه
زبونم بند اومده بود رضا ب من و افشین خیره شده بود
_یاسی این کیه این پسره چی میگه
#سرگذشت #داستان #رمان
۵۷.۴k
۰۲ اسفند ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۳۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.