ظهور ازدواج
ظهور ازدواج )
( فصل سوم ) پارت ۴۶۱
دوتا دستش رو گرفته و مضطرب به گردنش کشید که با وجود نگرانی شدیدم نتونستم چشمامو باز نگه دارم و به
وجود نگرانی شدیدم نتونستم چشمامو باز نگه دارم و به
طور بدي به هم قفل شدن..
اما قلبم از نگرانیش اروم نداشت
به زور و هزار زحمت قفل چشمامو باز کردم و خواستم صداش کنم که از دیدم خارج شد و بعد صداي بازشدن در اتاق هتل و برداشتن کارت رو شنیدم كه تك چراغ خواب
روشن اتاق خاموش شد و بعد در بسته شد..
رفت بیرون
اخه این وقت شب؟ کجا رفت؟
نگران از جام بلند شدم و گوشیمو برداشتم و ساعت
کردم و تند از اتاق رفتم بیرون
ساعت ۳:۳۰ نصفه شب... گنگ و دل نگران دست به موهام کشیدم
رو اخه این وقت شب کجا میتونه رفته باشه؟ نکنه اتفاقی افتاده باشه؟ نکنه حالش بد شده؟ با دلشوره شديدي شماره شو گرفتم که گوشیش رو میز کناریم زنگ خورد. اي والي.گوشیشو جا گذاشته بود.
گنگ نگاش کردم. اسممو سی و کرده ;بود;سیندر الا
لبخند اشفته اي زدم و رو مبل نشستم.
با دلهره و استرس منتظرش بودم اما خبري نبود خیلی گرفته و نگران رو مبل دراز کشیدم
نگاه تو سکوت محض اتاق به تيك تاك پر استرس ساعت گوش
دادم و بي اختيار خوابم برد.
دست گرم و مهربوني روي موهام کشیده شد.
خيلي هول و تند چشمامو باز کردم.
اخ.. جيمین ..
قلبم آروم گرفت. خداروشکر.. برگشته. حالش خوبه
کنار مبلم رو زمین نشسته بود و مهربون نگام میکرد.
اروم گفتم:جیمین دست به موهام کشید و گفت: جانم. چرا اینجا خوابیدی؟
مظلوم و گرفته گفتم کجا بودي؟
جیمین رفته تو شهر گشتی بزنم
ابرو بالا انداختم و تلخ گفتم:۳:۳۰ نصفه شب؟
خبیث گفت: ۳:۳۰ نصفه شب هم منظره خاص خودشو داره.. و لبخند خسته اي زد و گفت از پایین صبحانه گرفتم آوردم... بلیط برگشتمون رو هم اکي کردم..ساعت ۱۲.. مظلومانه نگاش کردم و گرفته بلند شدم..
مهربون گفت: چیه خانوم؟
تلخ و نگران گفتم نباید اونجور بي خبر ميرفتي.. و زیر نگاه سنگینش رفتم تو سرویس
ابي به دست و روم زدم و مسواک زدم و اومدم بیرون
روی مبل نشسته بود.
بي اشتها و گرفته رو مبل نزدیکش نشستم.
دلجویانه گفت: اخماشو ببین.
و دست به موهام کشید
دلخور چيزي نگفتم که خم شد سمتم نرم لبامو بوسید.
خندیدم و پسش زدم و گفتم لوس نشو.
باز لبامو محکم بوسید.
خندون دستمو روي صورتش گذاشتم..
بي قرار باز بوسيدم و مهربون و خبیثانه گفت: چند ساعتی
وقت داریم هنوز
و دست انداخت زیر پامو تو اغوشش بلندم کرد
بلند خندیدم و ناباور گفتم جیمیننن
منو برد تو اتاق و خوابوندم رو تخت و خودشو با لبخند و
و دست انداخت زیر
( فصل سوم ) پارت ۴۶۱
دوتا دستش رو گرفته و مضطرب به گردنش کشید که با وجود نگرانی شدیدم نتونستم چشمامو باز نگه دارم و به
وجود نگرانی شدیدم نتونستم چشمامو باز نگه دارم و به
طور بدي به هم قفل شدن..
اما قلبم از نگرانیش اروم نداشت
به زور و هزار زحمت قفل چشمامو باز کردم و خواستم صداش کنم که از دیدم خارج شد و بعد صداي بازشدن در اتاق هتل و برداشتن کارت رو شنیدم كه تك چراغ خواب
روشن اتاق خاموش شد و بعد در بسته شد..
رفت بیرون
اخه این وقت شب؟ کجا رفت؟
نگران از جام بلند شدم و گوشیمو برداشتم و ساعت
کردم و تند از اتاق رفتم بیرون
ساعت ۳:۳۰ نصفه شب... گنگ و دل نگران دست به موهام کشیدم
رو اخه این وقت شب کجا میتونه رفته باشه؟ نکنه اتفاقی افتاده باشه؟ نکنه حالش بد شده؟ با دلشوره شديدي شماره شو گرفتم که گوشیش رو میز کناریم زنگ خورد. اي والي.گوشیشو جا گذاشته بود.
گنگ نگاش کردم. اسممو سی و کرده ;بود;سیندر الا
لبخند اشفته اي زدم و رو مبل نشستم.
با دلهره و استرس منتظرش بودم اما خبري نبود خیلی گرفته و نگران رو مبل دراز کشیدم
نگاه تو سکوت محض اتاق به تيك تاك پر استرس ساعت گوش
دادم و بي اختيار خوابم برد.
دست گرم و مهربوني روي موهام کشیده شد.
خيلي هول و تند چشمامو باز کردم.
اخ.. جيمین ..
قلبم آروم گرفت. خداروشکر.. برگشته. حالش خوبه
کنار مبلم رو زمین نشسته بود و مهربون نگام میکرد.
اروم گفتم:جیمین دست به موهام کشید و گفت: جانم. چرا اینجا خوابیدی؟
مظلوم و گرفته گفتم کجا بودي؟
جیمین رفته تو شهر گشتی بزنم
ابرو بالا انداختم و تلخ گفتم:۳:۳۰ نصفه شب؟
خبیث گفت: ۳:۳۰ نصفه شب هم منظره خاص خودشو داره.. و لبخند خسته اي زد و گفت از پایین صبحانه گرفتم آوردم... بلیط برگشتمون رو هم اکي کردم..ساعت ۱۲.. مظلومانه نگاش کردم و گرفته بلند شدم..
مهربون گفت: چیه خانوم؟
تلخ و نگران گفتم نباید اونجور بي خبر ميرفتي.. و زیر نگاه سنگینش رفتم تو سرویس
ابي به دست و روم زدم و مسواک زدم و اومدم بیرون
روی مبل نشسته بود.
بي اشتها و گرفته رو مبل نزدیکش نشستم.
دلجویانه گفت: اخماشو ببین.
و دست به موهام کشید
دلخور چيزي نگفتم که خم شد سمتم نرم لبامو بوسید.
خندیدم و پسش زدم و گفتم لوس نشو.
باز لبامو محکم بوسید.
خندون دستمو روي صورتش گذاشتم..
بي قرار باز بوسيدم و مهربون و خبیثانه گفت: چند ساعتی
وقت داریم هنوز
و دست انداخت زیر پامو تو اغوشش بلندم کرد
بلند خندیدم و ناباور گفتم جیمیننن
منو برد تو اتاق و خوابوندم رو تخت و خودشو با لبخند و
و دست انداخت زیر
- ۵.۷k
- ۲۰ آذر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۷۲)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط