𝑟𝑎𝑖𝑛 𝑜𝑓 𝑡𝑒𝑎𝑟𝑠💔
𝑟𝑎𝑖𝑛 𝑜𝑓 𝑡𝑒𝑎𝑟𝑠💔
𝑝𝑎𝑟𝑡 𝑜𝑛𝑒
#مینسو
باز هم به یه مدرسه دیگه ای انتقال شدیم دیگه واقعا از این انتقالات خسته شدم( به خاطر شغل پدرشون که با پدر سانا همکار هست به خاطر همین سانا مینسو و نیکا همیشه از یه مدرسه به مدرسه ی دیگ ای منتقل میشن ) امروز اولین روز مدرسه بود حاظر شدیم قرار بود تو در ورودی مدرسه سانا و یونا رو ببینیم حاضر شدم لباس فرم عالی مدرسه رو پوشیدم و رفتم پایین دیدم نیکا قبل از من اومده بود منتظر من بود باهم رفتیم صبحونه خوردیم بعد سوار لیموزین مون شدیم و رفتیم به سمت مدرسه ی جدید وقتی رسیدیم همه داشتن نگامون میکردن توی گوش یکدیگه پچ پچ میکردن به اطراف در ورودی نگاه کردم که دیدم یونا و سانا هم کنار کشتنشون وایساده بودن رفتیم پیششون باهم کمی حرف زدیم بعد یکم رفتیم سمت کلاسمون منو سانا رفتیم پیش دوتا میز که پیش هم بودن نشستیم بعد معلم اومد
معلم:بچه ها ما امیال چنتا دانش امور جدید داریم لطفا پا بشین و خودتونو معرفی کنید
_سلام من مینسو هستم
_سلام من سانا هستم
بعد اینکه خودمونو معرفی کردیم معلم شروع کرد چیز میزای پارسال رو توضیح و یاداوری کرد واقعا از درس متنفر بودم چون اصن هیچ چیزش قشنگ نی 😐💔......
#نیکا
شت بازم دس ها و کلاسا شرو شد😐💔چون صندلیای منو یونا کار هم بود همش سر کلاس زیر لب پچ پچ میکردیم اخر سر زنگ خورد منو یونا بدو بدو از کلاس رفتیم بیرون وقتی به حیاط مدرسه رسیدیم کی نفس کشیدیم رو به یونا کردم گفتم
_مثل گروگان گیری بود💔😐
_اره ولی بدترش💔💔 راستی داداشمم یه هفته بعد میخواد بیاد
_واقعا چرا از قبل نگفتی
_چون منم همین امروز فهمیدم😐
_ها....
_بریم پیش مینسو اونی و سانا اونی؟؟؟
_عوکی 😌
پایان پارت💔
تا این پارت15 تا لایک نخوره پارت بعدو نمیزارم
بای👋
𝑝𝑎𝑟𝑡 𝑜𝑛𝑒
#مینسو
باز هم به یه مدرسه دیگه ای انتقال شدیم دیگه واقعا از این انتقالات خسته شدم( به خاطر شغل پدرشون که با پدر سانا همکار هست به خاطر همین سانا مینسو و نیکا همیشه از یه مدرسه به مدرسه ی دیگ ای منتقل میشن ) امروز اولین روز مدرسه بود حاظر شدیم قرار بود تو در ورودی مدرسه سانا و یونا رو ببینیم حاضر شدم لباس فرم عالی مدرسه رو پوشیدم و رفتم پایین دیدم نیکا قبل از من اومده بود منتظر من بود باهم رفتیم صبحونه خوردیم بعد سوار لیموزین مون شدیم و رفتیم به سمت مدرسه ی جدید وقتی رسیدیم همه داشتن نگامون میکردن توی گوش یکدیگه پچ پچ میکردن به اطراف در ورودی نگاه کردم که دیدم یونا و سانا هم کنار کشتنشون وایساده بودن رفتیم پیششون باهم کمی حرف زدیم بعد یکم رفتیم سمت کلاسمون منو سانا رفتیم پیش دوتا میز که پیش هم بودن نشستیم بعد معلم اومد
معلم:بچه ها ما امیال چنتا دانش امور جدید داریم لطفا پا بشین و خودتونو معرفی کنید
_سلام من مینسو هستم
_سلام من سانا هستم
بعد اینکه خودمونو معرفی کردیم معلم شروع کرد چیز میزای پارسال رو توضیح و یاداوری کرد واقعا از درس متنفر بودم چون اصن هیچ چیزش قشنگ نی 😐💔......
#نیکا
شت بازم دس ها و کلاسا شرو شد😐💔چون صندلیای منو یونا کار هم بود همش سر کلاس زیر لب پچ پچ میکردیم اخر سر زنگ خورد منو یونا بدو بدو از کلاس رفتیم بیرون وقتی به حیاط مدرسه رسیدیم کی نفس کشیدیم رو به یونا کردم گفتم
_مثل گروگان گیری بود💔😐
_اره ولی بدترش💔💔 راستی داداشمم یه هفته بعد میخواد بیاد
_واقعا چرا از قبل نگفتی
_چون منم همین امروز فهمیدم😐
_ها....
_بریم پیش مینسو اونی و سانا اونی؟؟؟
_عوکی 😌
پایان پارت💔
تا این پارت15 تا لایک نخوره پارت بعدو نمیزارم
بای👋
۴.۰k
۲۳ بهمن ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.