فیک فصل دوم:«فقط من؛ فقط تو »
پارت_58/
پدر ات : بنظرم باید تا دیر نشده جداشن و من ات رو به آمریکا میبرم
مادربزرگ: این این غیر ممکنه!!
میخوای دیونه شون کنی هوم؟
بس نبود اون همه سال ؟
لطفا بزار زندگی شون رو بکنن الآنم برو تا فردا ببینیم قضیه چیه
پدر ات : دیگه نمیدونم چیکار کنم هوف
ولی اگه قضیه جدی بود ...
مادربزرگ: هیششش حرف از جدایشون نزن فقط اینو بدون تهیونگ حتی جونشم برای ات میده !
پدر ات از این حرف مادربزرگ تعجب کرد و ولی چیزی نگفت
و بلند شد و رفت از کنار اتاق خواب ات و ته یونگ رد میشد که ی لحظه ایستاد و ب عقب نگاهی کرد و ب سمت دستگیر در رفت و آروم بازش کرد
ات در آغوش تهیونگ خیلی آروم ب خواب رفته بود
و تهیونگ با عشق نگاهش میکرد و نوازشش میکرد دیگه
پدر ات به عشق بینشون ایمان آورد درسته اونها همدیگر و واقعا دوست داشتن و فقط دختر کوچولوش کمی حساس و ظریفه.
خیلی آروم به عقب رفت و در رو آروم بست
فردا صبح___
ات آروم چشم هاش رو باز کرد و کمی ب دور و بر نگاهی انداخت و بوی تن تهیونگ رو که از پشت بغلش کرده بود رو حس میکرد و این باعث میشد ک نفس های عمیق بکشه.
آروم برگشت و خواست بلند بشه ک سردرد باعث شد ک دوباره تو جاش بمونه
آروم چشم هاش رو ک نیمه باز بود و ب صورت ته یونگ نگاه میکرد ک دوباره به خواب رفت.
یک ساعتی بود ک تهیونگ از خواب بلند شد و ات رو تو سه سانتی صورتش دید و تک خنده ای کرد و آروم با خودش زمزمه میکرد
ته یونگ : آخه چرا تموم زندگی شدی ؟
تموم قلبم برای توعه ات فقط تو !
و لباش رو روی پیشونی ات گذاشت و بوسید .
اون روز تهیونگ همه چیز رو به ات توضیح داد که چه اتفاق های افتاده و ات پشیمون بود ک چرا چیزی از تهیونگ نپرسیده بود همه چیز خوب بود همه او آرامش به سر میبرد و ارباب و مادر بزرگ برای سفر آماده میشدن و میخواستن برن سفر
میشه گفت سفر بازنشستگی اون دو زوج درسته پستی و بلندی های زیادی تو زندگیشون داشتن ولی بلاخره به آرامش رسیده بودن و دیگه از کار خبری نبود
و ات ب آغوش مادربزرگ ش رفت و یک آروم گفت
ات : مادر بزرگ برای عروسیم ک میای دیگه ها ؟
مادربزرگ: مگه میشه تو عروسی تنها نوه هام نباشم ؟ معلومه ک برمیگردم و ولی دوباره برمیگردیم
ات : آخ جونننن
مادربزرگ خنده ای کرد و دوباره ات رو داخل آغوشش کشید
ته یونگ : عی بابا پس من چی خو
مادربزرگ: ایگوووو بیا اینجا ببینم
ک تهیونگ ب طرفش رفت
باید خوب از دخترمون محافظت کنی خودت ک میدونی؟
ته یونگ : معلومه ک میدونم مادر بزرگ خودت میدونی ات برام چ جایگاهی داره !
مادربزرگ: درسته
خب دیگه خدانگهدار
دوسه روزی گذشته بود ک ........
پدر ات : بنظرم باید تا دیر نشده جداشن و من ات رو به آمریکا میبرم
مادربزرگ: این این غیر ممکنه!!
میخوای دیونه شون کنی هوم؟
بس نبود اون همه سال ؟
لطفا بزار زندگی شون رو بکنن الآنم برو تا فردا ببینیم قضیه چیه
پدر ات : دیگه نمیدونم چیکار کنم هوف
ولی اگه قضیه جدی بود ...
مادربزرگ: هیششش حرف از جدایشون نزن فقط اینو بدون تهیونگ حتی جونشم برای ات میده !
پدر ات از این حرف مادربزرگ تعجب کرد و ولی چیزی نگفت
و بلند شد و رفت از کنار اتاق خواب ات و ته یونگ رد میشد که ی لحظه ایستاد و ب عقب نگاهی کرد و ب سمت دستگیر در رفت و آروم بازش کرد
ات در آغوش تهیونگ خیلی آروم ب خواب رفته بود
و تهیونگ با عشق نگاهش میکرد و نوازشش میکرد دیگه
پدر ات به عشق بینشون ایمان آورد درسته اونها همدیگر و واقعا دوست داشتن و فقط دختر کوچولوش کمی حساس و ظریفه.
خیلی آروم به عقب رفت و در رو آروم بست
فردا صبح___
ات آروم چشم هاش رو باز کرد و کمی ب دور و بر نگاهی انداخت و بوی تن تهیونگ رو که از پشت بغلش کرده بود رو حس میکرد و این باعث میشد ک نفس های عمیق بکشه.
آروم برگشت و خواست بلند بشه ک سردرد باعث شد ک دوباره تو جاش بمونه
آروم چشم هاش رو ک نیمه باز بود و ب صورت ته یونگ نگاه میکرد ک دوباره به خواب رفت.
یک ساعتی بود ک تهیونگ از خواب بلند شد و ات رو تو سه سانتی صورتش دید و تک خنده ای کرد و آروم با خودش زمزمه میکرد
ته یونگ : آخه چرا تموم زندگی شدی ؟
تموم قلبم برای توعه ات فقط تو !
و لباش رو روی پیشونی ات گذاشت و بوسید .
اون روز تهیونگ همه چیز رو به ات توضیح داد که چه اتفاق های افتاده و ات پشیمون بود ک چرا چیزی از تهیونگ نپرسیده بود همه چیز خوب بود همه او آرامش به سر میبرد و ارباب و مادر بزرگ برای سفر آماده میشدن و میخواستن برن سفر
میشه گفت سفر بازنشستگی اون دو زوج درسته پستی و بلندی های زیادی تو زندگیشون داشتن ولی بلاخره به آرامش رسیده بودن و دیگه از کار خبری نبود
و ات ب آغوش مادربزرگ ش رفت و یک آروم گفت
ات : مادر بزرگ برای عروسیم ک میای دیگه ها ؟
مادربزرگ: مگه میشه تو عروسی تنها نوه هام نباشم ؟ معلومه ک برمیگردم و ولی دوباره برمیگردیم
ات : آخ جونننن
مادربزرگ خنده ای کرد و دوباره ات رو داخل آغوشش کشید
ته یونگ : عی بابا پس من چی خو
مادربزرگ: ایگوووو بیا اینجا ببینم
ک تهیونگ ب طرفش رفت
باید خوب از دخترمون محافظت کنی خودت ک میدونی؟
ته یونگ : معلومه ک میدونم مادر بزرگ خودت میدونی ات برام چ جایگاهی داره !
مادربزرگ: درسته
خب دیگه خدانگهدار
دوسه روزی گذشته بود ک ........
۷۲.۳k
۰۹ اردیبهشت ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۲۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.