فیک: فصل دوم« فقط من ؛فقط تو ».
پارت-57/
ک ات با شدت صدا چشماش رو رو هم فشار داد ک یهو با دستش ک کشیده شد چشماش رو باز کرد
ات جیغ خفیفی کشید
ات: ولمممم کن دست بمن نزننن
ته یونگ چیزی نمیگفت و دست ات رو گرفت و کشون کشون ب عمارت برد وقتی در رو باز کرد با چهره های نگرانی مواجه شد ک با دیدن ات همه تعجب کرده بودن تهیونگ فرصت نگاه بیشتری رو ب ات نداد و از پله ها بالا رفت ک
پدر ات : آهای دخترمو کجا میبری همین الان برگرد پایین !
ته یونگ چشمی گفت و دوباره دست ات رو گرفت و برگشت
پدر ات ی سیلی به صورت ته یونگ زد ک ات هین بلندی کشید و همه دهنشون باز مونده بود
ک
پدر ات : دخترم رو بهت ندادم که اینطوری باهاش رفتار کنی و جلو چشمام دستش رو محکم بگیری و ببری هه حداقل بزار یک سال بشه بعد
ته یونگ چیزی نگفت و سرش پایین بود اولین کسی بود ک دست رو صورتش بلند کرد عموش یا شایدم پدر زنش بود
همه تو سکوت بودن ک. ارباب چیزی نگفت و ب سمت اتاق ش رفت
پدر ات : پدر ب ایستید مگه شما نبودید ک میگفتید تهیونگ مواظبشه؟
اینطوری ؟ نبودم ک میکشتیش
ته یونگ : بخدا اینطور نیست عمو
پدر ات : پس چطوره
تهیونگ : اگه شما م میدید ی ک مریض روانی مست داره میره طرف همسرتون ( وسط های حرفش آب دهنش رو قورت داد و چشم هایش رو بست)قطعا ع عصبی میشدید
ات ک تا الان مست بود و سرش در حال گیج رفتن بود دیگه ندونست چی شد که چشم هایش بسته شد و افتاد زمین « بچه ها اینجا فقط خوابیده چیزی نشده »
تهیونگ ک متوجه شد. سریع نشست زمین و
ته یونگ : اتتت عزیزم اتتتت چی شدی ؟
مادربزرگ: هی هی نترس پسرم
اون از خستگی بیهوش شده
بهتره ببریش تا بخوابه
دیگه هم بسه همه برید اتاقتون و تو پسر( خطاب ب پدر ات) دنبالم بیا
تهیونگ آروم ات رو بلند کرد و به اتاقشون برد
رو تخت دارزش داد و آروم کفش خاش رو از پاش در آورد .
کمی ب صورت خودش آب زد و لباساش رو عوض کرد وقتی کارش تموم شد آروم رفت و کنار ات نشست و با پد مرطوبکننده آروم صورت ات رو پاک میکرد چون میدونست ک با آرایش خوشش نمیاد بخوابه ک حق حق هاش بلند شد و آروم زیر لب زمزمه کرد
ته یونگ : هق چرا ات چرا بهم اعتمادی نداری ؟ چرا همه فکر میکنن ک من نمیتونم مراقبت باشم هق در حالی که تو زندگی منی
آخه کی دونست ک دورانی ک فرانسه بودم چی به من گذشت بدون تو
ک کاش میزاشتم صبح باهام میومدی تا این اتفاق هال لعنتی نمی افتاد
ات : ته تهیونگ .
ته یونگ دکاغش رو بالا کشید
تهیونگ : جانم ؟
ات : گر گریه نکن میشه بغلم کنی ؟
ته یونگ لبخندی از لپ های سرخ ات و حالت مستی ک خیلی کیوتش کرده بود زد و آروم دارز کشید و ات رو بغل کرد و موهاش رو بوسید
____
پدر ات دنبال مادربزرگ ک به داخل تراس میرفت راه افتاد و مادربزرگ روی صندلی نشست و نفس های صدا داری میکشید و ب نظر عصبی بود
مادربزرگ: حتما باید میزدی تو صورتش ؟
فکر میکنی اون هم دوست داشت این اتفاق ها بیوفته ؟
پدر ات : حتما ی کاری کرده ک ات تا این موقع شب بیرون بوده
یک سال هم نشده انقد اتفاق افتاده و هه نکنه این هم سو تفاهم بوده مادر ها؟
مادربزرگ: تو چی ها تو با عروسم از این قضیه ها نداشتید ؟ معلومه ک داشتید
پدر ات : نمیدونم مادر ولی دیگه حس میکنم کافیه دخترم رو نمیتونم بزارم همینطوری همش براش اتفاق بیوفته
مادربزرگ: منظورت چیه؟
پدر ات : بنظرم باید تا دیر نشده جداشن و من ات رو ب آمریکا میبرم
برای پارت بعد کامنت حاوی انرژی لطفا/////»
ک ات با شدت صدا چشماش رو رو هم فشار داد ک یهو با دستش ک کشیده شد چشماش رو باز کرد
ات جیغ خفیفی کشید
ات: ولمممم کن دست بمن نزننن
ته یونگ چیزی نمیگفت و دست ات رو گرفت و کشون کشون ب عمارت برد وقتی در رو باز کرد با چهره های نگرانی مواجه شد ک با دیدن ات همه تعجب کرده بودن تهیونگ فرصت نگاه بیشتری رو ب ات نداد و از پله ها بالا رفت ک
پدر ات : آهای دخترمو کجا میبری همین الان برگرد پایین !
ته یونگ چشمی گفت و دوباره دست ات رو گرفت و برگشت
پدر ات ی سیلی به صورت ته یونگ زد ک ات هین بلندی کشید و همه دهنشون باز مونده بود
ک
پدر ات : دخترم رو بهت ندادم که اینطوری باهاش رفتار کنی و جلو چشمام دستش رو محکم بگیری و ببری هه حداقل بزار یک سال بشه بعد
ته یونگ چیزی نگفت و سرش پایین بود اولین کسی بود ک دست رو صورتش بلند کرد عموش یا شایدم پدر زنش بود
همه تو سکوت بودن ک. ارباب چیزی نگفت و ب سمت اتاق ش رفت
پدر ات : پدر ب ایستید مگه شما نبودید ک میگفتید تهیونگ مواظبشه؟
اینطوری ؟ نبودم ک میکشتیش
ته یونگ : بخدا اینطور نیست عمو
پدر ات : پس چطوره
تهیونگ : اگه شما م میدید ی ک مریض روانی مست داره میره طرف همسرتون ( وسط های حرفش آب دهنش رو قورت داد و چشم هایش رو بست)قطعا ع عصبی میشدید
ات ک تا الان مست بود و سرش در حال گیج رفتن بود دیگه ندونست چی شد که چشم هایش بسته شد و افتاد زمین « بچه ها اینجا فقط خوابیده چیزی نشده »
تهیونگ ک متوجه شد. سریع نشست زمین و
ته یونگ : اتتت عزیزم اتتتت چی شدی ؟
مادربزرگ: هی هی نترس پسرم
اون از خستگی بیهوش شده
بهتره ببریش تا بخوابه
دیگه هم بسه همه برید اتاقتون و تو پسر( خطاب ب پدر ات) دنبالم بیا
تهیونگ آروم ات رو بلند کرد و به اتاقشون برد
رو تخت دارزش داد و آروم کفش خاش رو از پاش در آورد .
کمی ب صورت خودش آب زد و لباساش رو عوض کرد وقتی کارش تموم شد آروم رفت و کنار ات نشست و با پد مرطوبکننده آروم صورت ات رو پاک میکرد چون میدونست ک با آرایش خوشش نمیاد بخوابه ک حق حق هاش بلند شد و آروم زیر لب زمزمه کرد
ته یونگ : هق چرا ات چرا بهم اعتمادی نداری ؟ چرا همه فکر میکنن ک من نمیتونم مراقبت باشم هق در حالی که تو زندگی منی
آخه کی دونست ک دورانی ک فرانسه بودم چی به من گذشت بدون تو
ک کاش میزاشتم صبح باهام میومدی تا این اتفاق هال لعنتی نمی افتاد
ات : ته تهیونگ .
ته یونگ دکاغش رو بالا کشید
تهیونگ : جانم ؟
ات : گر گریه نکن میشه بغلم کنی ؟
ته یونگ لبخندی از لپ های سرخ ات و حالت مستی ک خیلی کیوتش کرده بود زد و آروم دارز کشید و ات رو بغل کرد و موهاش رو بوسید
____
پدر ات دنبال مادربزرگ ک به داخل تراس میرفت راه افتاد و مادربزرگ روی صندلی نشست و نفس های صدا داری میکشید و ب نظر عصبی بود
مادربزرگ: حتما باید میزدی تو صورتش ؟
فکر میکنی اون هم دوست داشت این اتفاق ها بیوفته ؟
پدر ات : حتما ی کاری کرده ک ات تا این موقع شب بیرون بوده
یک سال هم نشده انقد اتفاق افتاده و هه نکنه این هم سو تفاهم بوده مادر ها؟
مادربزرگ: تو چی ها تو با عروسم از این قضیه ها نداشتید ؟ معلومه ک داشتید
پدر ات : نمیدونم مادر ولی دیگه حس میکنم کافیه دخترم رو نمیتونم بزارم همینطوری همش براش اتفاق بیوفته
مادربزرگ: منظورت چیه؟
پدر ات : بنظرم باید تا دیر نشده جداشن و من ات رو ب آمریکا میبرم
برای پارت بعد کامنت حاوی انرژی لطفا/////»
۶۷.۶k
۰۷ اردیبهشت ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۴۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.