ازدواج اجباری
ازدواج اجباری
پارت دوم
تا وقتی کنسرت تموم شد همین شکل بود کنسرت تموم شد از اعضا خداحافظی کردم و سوار ماشین شدم و رفتم تو خونه وقتی رسیدم خونه به همه سلام کردم و رفتم تو اتاقم دوش گرفتم و رفتم پایین سر میز داشتم شام میخوردم که پدرم گفت: سوا دیگه وقته ازدواج کردنت رسیده باید با پسر دوست من ازدواج کنی با تموم شدن حرفش غذا پرید توی گلوم مادرم بهم اب داد وقتی غذا از گلوم رد شد از روی میز بلند شدم گفتم: غیر ممکنه من ازدواج نمیکنم اگر تو این خونه اضافیم میتونم برم خونه خودم با گفتن این حرف پدرم زد تو گوشم بدون هیچ حرفی دویدم سمت اتاقم توی راه بودم که پدرم داد زد و گفت: خودتو اماده کن فردا شب میان خاستگاری با فکرش گریم شدت گرفت رفتم توی اتاقم درو قفل کردم رفتم توی تخت و شروع کردم به گریه کردن اصلا متوجه نشدم کی خوابم برد صبح با صدای کوبیدن در بیدار شدم چشمام بخاطر گریه سرخ شده بود درو باز کردم پدرم یه کاور لباس بهم داد و گفت: شب اینو میپوشی باشه ای گفتم در رو بستم لباس رو گذاشتم رو تخت در زدن درو باز کردم اجوما بود یه جعبه بهم داد و گفت: امیدوارم خوشبخت بشی دخترم با حرفش گریم گرفت با گریه ازش تشکر کردم در رو بستم سوا با خودش(چرا چرا باید اینطوری میشد من کوک رو دوست دارم چرا اینطوری شد)(سوپرایز سوا و کوک دوست دختر و دوست پسرن)
گوشی مو برداشتم به کوک زنگ زدم همیچیز رو براش توضیح دادم خیلی ناراحت شد و گفت
کوک: سوا میدونی خیلی دوست دارم یه خواهش ازت دارم هرگز اونو بیشتر از من دوسش نداشته باش و اگه اذییت کرد بهم بگو حسابشو برسم
شرطا
لایک: ۴٠
کامنت: ۴٠
حمایت کنید ممنون 💕💕😊😊
#ارمی#جیمین#موچی#فیک#وانشات
#سناریو#ادیت#کیپاپ
#bts#army#jimin
پارت دوم
تا وقتی کنسرت تموم شد همین شکل بود کنسرت تموم شد از اعضا خداحافظی کردم و سوار ماشین شدم و رفتم تو خونه وقتی رسیدم خونه به همه سلام کردم و رفتم تو اتاقم دوش گرفتم و رفتم پایین سر میز داشتم شام میخوردم که پدرم گفت: سوا دیگه وقته ازدواج کردنت رسیده باید با پسر دوست من ازدواج کنی با تموم شدن حرفش غذا پرید توی گلوم مادرم بهم اب داد وقتی غذا از گلوم رد شد از روی میز بلند شدم گفتم: غیر ممکنه من ازدواج نمیکنم اگر تو این خونه اضافیم میتونم برم خونه خودم با گفتن این حرف پدرم زد تو گوشم بدون هیچ حرفی دویدم سمت اتاقم توی راه بودم که پدرم داد زد و گفت: خودتو اماده کن فردا شب میان خاستگاری با فکرش گریم شدت گرفت رفتم توی اتاقم درو قفل کردم رفتم توی تخت و شروع کردم به گریه کردن اصلا متوجه نشدم کی خوابم برد صبح با صدای کوبیدن در بیدار شدم چشمام بخاطر گریه سرخ شده بود درو باز کردم پدرم یه کاور لباس بهم داد و گفت: شب اینو میپوشی باشه ای گفتم در رو بستم لباس رو گذاشتم رو تخت در زدن درو باز کردم اجوما بود یه جعبه بهم داد و گفت: امیدوارم خوشبخت بشی دخترم با حرفش گریم گرفت با گریه ازش تشکر کردم در رو بستم سوا با خودش(چرا چرا باید اینطوری میشد من کوک رو دوست دارم چرا اینطوری شد)(سوپرایز سوا و کوک دوست دختر و دوست پسرن)
گوشی مو برداشتم به کوک زنگ زدم همیچیز رو براش توضیح دادم خیلی ناراحت شد و گفت
کوک: سوا میدونی خیلی دوست دارم یه خواهش ازت دارم هرگز اونو بیشتر از من دوسش نداشته باش و اگه اذییت کرد بهم بگو حسابشو برسم
شرطا
لایک: ۴٠
کامنت: ۴٠
حمایت کنید ممنون 💕💕😊😊
#ارمی#جیمین#موچی#فیک#وانشات
#سناریو#ادیت#کیپاپ
#bts#army#jimin
۲۱.۷k
۲۶ اسفند ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۵۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.