ازدواج اجباری
ازدواج اجباری
پارت سوم
جعبه رو از اجوما گرفتم و درو بستم
جعبه رو باز کردم یه جفت کفش ست با لباس بود کفش رو انداختم کنار لباس رفتم یه دوش گرفتم اومدم بیرون مادرم اومد گفت:دخترم اماده شو یک ساعت دیگه میان باشه ای گفتم مادرم رفت منم بلند شدم لباس رو پوشیدم و یک میکاپ
ملایمی کردم موهام رو شونه کردم و نشستم گوشیمو برداشتم دیدم کوک داره زنگ میزنه گوشی رو برداشتم با صدای لرزوم گفتم
سوا:اللوو کو..ک
کوک:سوا اومدن
سوا:نه هنوز نیومدن فکر کنم یک ساعت دیگه میان
کوک:آه قلبم تیر میکشه وقتی فکر میکنم مال یکی دیگه باشی
سوا: خب خب کوک پدرم میگه فقط ازدواج کن چرا تو نمیایی هوم
کوک: واقعا اینو میگه
سوا: اره اینو میگه
کوک: پس نیم ساعت دیگه اونجام
سوا: چی چی داری میگی الو الو کوک
کوک ویو
بعد از حرف زدن با سوا بلند شدم اماده شدم و حرکت کردم به سمت خونه سوا وقتی رسیدم در زدم رفتم تو نشستم و با پدرش حرف زدم پدرش هی بهونه میاورد که در زدن درو باز کردن که با چهره جیمین روبه رو شدم یعنی جمین قراره نه نه من نمیزارم اومدن تو منو جیمین فقط به هم نگاه میکردیم که پدر سوا گفت
پ سوا: سوا دخترم بیا
صدای پا میومد با هر قدمش قلبم میلرزید سوا اومد پایین کنار پدرش ایستاد پدر سوا فقط روی جیمین راضی بود سوا بهم نگاه کرد سرش رو انداخت پایین....
درسته شرطا نرسید ولی گذاشتم مهربونم دیگه😂🥺
حمایت یادتون نره کلوچه های من 💜
#جیمین#موچی#ارمی#بی_تی_اس
#فیک#سناریو#وانشات#ادیت#کیپاپ
#bts#jimin#army
پارت سوم
جعبه رو از اجوما گرفتم و درو بستم
جعبه رو باز کردم یه جفت کفش ست با لباس بود کفش رو انداختم کنار لباس رفتم یه دوش گرفتم اومدم بیرون مادرم اومد گفت:دخترم اماده شو یک ساعت دیگه میان باشه ای گفتم مادرم رفت منم بلند شدم لباس رو پوشیدم و یک میکاپ
ملایمی کردم موهام رو شونه کردم و نشستم گوشیمو برداشتم دیدم کوک داره زنگ میزنه گوشی رو برداشتم با صدای لرزوم گفتم
سوا:اللوو کو..ک
کوک:سوا اومدن
سوا:نه هنوز نیومدن فکر کنم یک ساعت دیگه میان
کوک:آه قلبم تیر میکشه وقتی فکر میکنم مال یکی دیگه باشی
سوا: خب خب کوک پدرم میگه فقط ازدواج کن چرا تو نمیایی هوم
کوک: واقعا اینو میگه
سوا: اره اینو میگه
کوک: پس نیم ساعت دیگه اونجام
سوا: چی چی داری میگی الو الو کوک
کوک ویو
بعد از حرف زدن با سوا بلند شدم اماده شدم و حرکت کردم به سمت خونه سوا وقتی رسیدم در زدم رفتم تو نشستم و با پدرش حرف زدم پدرش هی بهونه میاورد که در زدن درو باز کردن که با چهره جیمین روبه رو شدم یعنی جمین قراره نه نه من نمیزارم اومدن تو منو جیمین فقط به هم نگاه میکردیم که پدر سوا گفت
پ سوا: سوا دخترم بیا
صدای پا میومد با هر قدمش قلبم میلرزید سوا اومد پایین کنار پدرش ایستاد پدر سوا فقط روی جیمین راضی بود سوا بهم نگاه کرد سرش رو انداخت پایین....
درسته شرطا نرسید ولی گذاشتم مهربونم دیگه😂🥺
حمایت یادتون نره کلوچه های من 💜
#جیمین#موچی#ارمی#بی_تی_اس
#فیک#سناریو#وانشات#ادیت#کیپاپ
#bts#jimin#army
۱۴.۷k
۲۸ اسفند ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.