امروز روزِ انتخاب همسر برای شاهزادهِ ماه بود.
امروز روزِ انتخاب همسر برای شاهزادهِ ماه بود.
پسرِ پادشاه که به خاطر زیبایی بیش از حدش به شاهزاده ماه معروف بود!
همراه با لباس سفید از پله ها پایین اومد و روی صندلیِ مخمل قرمز نشست
با سگرمه های در هم به اطرافش نگاه کرد..
پر از دختر هایی بود که براش انتخاب شده بودن..
اما نمیدونستن شاهزاده، پسر پادشاه..دلشو به دختری فروخته که اون رو اطراف قصر دیده بود و چند باری به بهونه اسب سواری باهاش همکلام شده بود
نفسشو بیرون داد و به عشوه های دختر رو به روش خیره شد
صدای دستِ راست پدرش از کنار گوشش شنیده شد: عالیجناب..ایشون پارک سونگ بون هستن!
لبخندِ بیجون و طلبکاری روی لب های قرمزِ شاهزاده نشست و دستش رو به نشونه«برو کنار» حرکت داد
دختری که با عشوه رو به روش ایستاده بود تا امید به سمت دیوار رفت و پاهاش رو به روی زمین کوبید
چون میدونستن اگه شاهزاده رای منفی بده حتی اگه زمین به آسمون بره جوابش رو عوض نمیکنه..
دختر بعدی که رو به روش ایستاد قبل از معرفی رد شد!
موهاش رو بالا داد و دَم عمیقی گرفت: عشوه خرکی میاد برای من..عیش دخترهِ لوس!
سومین دختر با دسته گل ایستاد و آروم آروم به طرف شاهزاده حرکت کرد
دسته گل رو توی چند سانتیِ صورت شاهزاده گرفت و با لب هایی که گازشون گرفته بود لب زد: عالیجناب..با اینکه از گل زیبا تر هستید..ولی از من قبولش کنین!
گوشه لب شاهزاده بالا رفت و با اکراه قبول کرد
و بعد از قبول کردن دسته گل با همون لحنی که دختر حرف میزد صحبت کرد: و تو هم رفتنت رو قبول کن!
چندین ساعت گذشت و دختر های زیبایی که رو به روی شاهزاده قرار میگرفتن رد میشدن! اون هم به بهونه های مختلف
ادامه پارت بعد
پسرِ پادشاه که به خاطر زیبایی بیش از حدش به شاهزاده ماه معروف بود!
همراه با لباس سفید از پله ها پایین اومد و روی صندلیِ مخمل قرمز نشست
با سگرمه های در هم به اطرافش نگاه کرد..
پر از دختر هایی بود که براش انتخاب شده بودن..
اما نمیدونستن شاهزاده، پسر پادشاه..دلشو به دختری فروخته که اون رو اطراف قصر دیده بود و چند باری به بهونه اسب سواری باهاش همکلام شده بود
نفسشو بیرون داد و به عشوه های دختر رو به روش خیره شد
صدای دستِ راست پدرش از کنار گوشش شنیده شد: عالیجناب..ایشون پارک سونگ بون هستن!
لبخندِ بیجون و طلبکاری روی لب های قرمزِ شاهزاده نشست و دستش رو به نشونه«برو کنار» حرکت داد
دختری که با عشوه رو به روش ایستاده بود تا امید به سمت دیوار رفت و پاهاش رو به روی زمین کوبید
چون میدونستن اگه شاهزاده رای منفی بده حتی اگه زمین به آسمون بره جوابش رو عوض نمیکنه..
دختر بعدی که رو به روش ایستاد قبل از معرفی رد شد!
موهاش رو بالا داد و دَم عمیقی گرفت: عشوه خرکی میاد برای من..عیش دخترهِ لوس!
سومین دختر با دسته گل ایستاد و آروم آروم به طرف شاهزاده حرکت کرد
دسته گل رو توی چند سانتیِ صورت شاهزاده گرفت و با لب هایی که گازشون گرفته بود لب زد: عالیجناب..با اینکه از گل زیبا تر هستید..ولی از من قبولش کنین!
گوشه لب شاهزاده بالا رفت و با اکراه قبول کرد
و بعد از قبول کردن دسته گل با همون لحنی که دختر حرف میزد صحبت کرد: و تو هم رفتنت رو قبول کن!
چندین ساعت گذشت و دختر های زیبایی که رو به روی شاهزاده قرار میگرفتن رد میشدن! اون هم به بهونه های مختلف
ادامه پارت بعد
۱۹.۷k
۲۱ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.