رویای آبی
رویای آبی
part:¹⁹
صبح از همه زودتر بیدار شدم نگاهی به اطراف انداختم زیاد دقت نکردم ولی انگار نصف
دخترای کلاس تو این اتاق بودن فکر کنم دوتا اتاق گرفتن یکی واسه پسرا یکی هم واسه دخترا...نمیدونم،پا شدم رفتم بیرون کفشامو که پوشیدم تهیونگ رو دیدم با لبخند سلامی داد
با دیدنش لبخند زدم ولی وقتی یادم افتاد که اون با میونه لبخندم محو شد و سرمو انداختم پایین
تهیونگ:هی دیشب دو ساعت بخاطرت بیداری کشیدم و نتونستم برم سرویس داشتم میترکیدم بعد الان روتو ازم برمیگردونی؟
یونا:کی مجبورت کرده بود بمونی پیشم خب میرفتی
تهیونگ: جنابعالی ترسو که رو به روم هستین
یونا:چی گفتی الان؟
تهیونگ:خودت فهمیدی
یونا:هی
دوید و افتادم دنبالش تقریباً از اردوگاه دور شده بودیم ایستادم و نفس زنان گفتم
یونا:بسه
تهیونگ:میبینم که پیر زنمون خسته شده
یونا:اصلا هم اونطور نیست فقط نمیخوام سر صبحی زود انرژیمو از دست بدم آخه امروز کلی جا قراره بریم
تهیونگ:کجا
یونا:نمیدونم ولی اینکه ۱۰ روز آوردنمون اردو حتما قراره کلی خوش بگذره
تهیونگ:درسته
یونا:بیا برگردیم سمت اردوگاه
نگاهی به ساعت انداخت
تهیونگ:هنوز ساعت ۷:۱۳ دقیقس بیا یکم بگردیم بچه ها از ساعت ده بیدار میشن
یونا:ده؟یعنی چی، چقدر دیر!
تهیونگ:آوردنمون اینجا خستگیمون از بین بره برای همینه که تا ساعت ده میتونن بخوابن بعدشم بچه های کلاس ما رو ول کنی تا ساعت دو ظهر میخوابن
یونا:راست میگی
دستشو آورد جلو
تهیونگ:خب؟
یونا: چی
تهیونگ:بریم؟
یونا:مگه نگفتی ما باهم دوست نیستیم؟
تهیونگ:به نظرم دوست باشیم هم مشکلی ایجاد نمیکنه تازه ما دوستای بچگی بودیم پس بهتر نیست دوباره مثل گذشته شیم؟
یونا: دوست دخترتون عصبانی نشن؟
تهیونگ:من که دوست دختر ندارم
یونا:چی
نمیدونم چرا ولی قلبم لرزید...یعنی با کسی نیست؟قضیه چیه اون که از میون خوشش میومد و میون هم از اون پس باید باهم باشن
یونا:منظورت چیه که دوست دختر نداری پس میون چیه
تهیونگ:میون... بعدا راجع بهش میگم حالا بیا بریم بگردیم باشه؟
ادامه دارد...
part:¹⁹
صبح از همه زودتر بیدار شدم نگاهی به اطراف انداختم زیاد دقت نکردم ولی انگار نصف
دخترای کلاس تو این اتاق بودن فکر کنم دوتا اتاق گرفتن یکی واسه پسرا یکی هم واسه دخترا...نمیدونم،پا شدم رفتم بیرون کفشامو که پوشیدم تهیونگ رو دیدم با لبخند سلامی داد
با دیدنش لبخند زدم ولی وقتی یادم افتاد که اون با میونه لبخندم محو شد و سرمو انداختم پایین
تهیونگ:هی دیشب دو ساعت بخاطرت بیداری کشیدم و نتونستم برم سرویس داشتم میترکیدم بعد الان روتو ازم برمیگردونی؟
یونا:کی مجبورت کرده بود بمونی پیشم خب میرفتی
تهیونگ: جنابعالی ترسو که رو به روم هستین
یونا:چی گفتی الان؟
تهیونگ:خودت فهمیدی
یونا:هی
دوید و افتادم دنبالش تقریباً از اردوگاه دور شده بودیم ایستادم و نفس زنان گفتم
یونا:بسه
تهیونگ:میبینم که پیر زنمون خسته شده
یونا:اصلا هم اونطور نیست فقط نمیخوام سر صبحی زود انرژیمو از دست بدم آخه امروز کلی جا قراره بریم
تهیونگ:کجا
یونا:نمیدونم ولی اینکه ۱۰ روز آوردنمون اردو حتما قراره کلی خوش بگذره
تهیونگ:درسته
یونا:بیا برگردیم سمت اردوگاه
نگاهی به ساعت انداخت
تهیونگ:هنوز ساعت ۷:۱۳ دقیقس بیا یکم بگردیم بچه ها از ساعت ده بیدار میشن
یونا:ده؟یعنی چی، چقدر دیر!
تهیونگ:آوردنمون اینجا خستگیمون از بین بره برای همینه که تا ساعت ده میتونن بخوابن بعدشم بچه های کلاس ما رو ول کنی تا ساعت دو ظهر میخوابن
یونا:راست میگی
دستشو آورد جلو
تهیونگ:خب؟
یونا: چی
تهیونگ:بریم؟
یونا:مگه نگفتی ما باهم دوست نیستیم؟
تهیونگ:به نظرم دوست باشیم هم مشکلی ایجاد نمیکنه تازه ما دوستای بچگی بودیم پس بهتر نیست دوباره مثل گذشته شیم؟
یونا: دوست دخترتون عصبانی نشن؟
تهیونگ:من که دوست دختر ندارم
یونا:چی
نمیدونم چرا ولی قلبم لرزید...یعنی با کسی نیست؟قضیه چیه اون که از میون خوشش میومد و میون هم از اون پس باید باهم باشن
یونا:منظورت چیه که دوست دختر نداری پس میون چیه
تهیونگ:میون... بعدا راجع بهش میگم حالا بیا بریم بگردیم باشه؟
ادامه دارد...
۱.۳k
۲۸ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.