رویای آبی
رویای آبی
part:²⁰
یونا:باشه
دستم تو دستش بود و داشتیم قدم میزدیم...برخلاف من که دستام یخی بودن اون دستاش گرمه گرم بود
تهیونگ:یخ دستات هنوز باز نشدن؟
یونا:چه یخی
تهیونگ: دستات خیلی سردن
یونا:خب چون هوا سرده
کاپشنشو درآورد و به من پوشوندش
تهیونگ:دیگه سردت نمیشه
بعدش لبخندی زد
تهیونگ: بیشتر به تو میاد ولی خیلی کوچولوعی
یونا:نخیر خیلیم بزرگم
تهیونگ:معلومه
حرفی نزدم که یکم بعد گفت
تهیونگ:یونا...به نظرت اینکه پدرم ورشکست شده مشکلی تو من ایجاد میکنه
یونا:قبلاً هم بهت گفتم این موضوع ربطی به تو نداره و نباید خودتو مقصر بدونی
تهیونگ: واقعاً ؟
یونا:بله...مگه کسی چیزی بهت گفته؟
تهیونگ:نه
یونا: مطمئن شم؟
تهیونگ:آره
یونا:باشه پس...راستی تو این مدت که اینجا نبودین چطور بود بهت خوش میگذشت ؟
تهیونگ:اره خیلی...مثلاً افسردگی گرفته بودم و خیلی درونگرا شده بودم
یونا:چرا
تهیونگ:به دلایلی
یونا:بگو
تهیونگ: نمیتونم
یونا:چرا
تهیونگ:یه روز بهت میگم
یونا:مگه الان چیزی شده که میگی بعدا؟
تهیونگ:آره
یونا:چی
تهیونگ:یه عنکبوت روی سرته
با صدای بلند گفتم
یونا: چییییی
تهیونگ:هیس...آروم الان میندازمش میره...آها رفت،جای ترس نداشت که
یونا: آره خب راست میگی
تهیونگ:من همیشه راست میگم
یونا:باشه بابا اعتماد به نفس
نگاهی به اطراف انداختم
یونا:به نظرت یکم زیاد دور نشدیم؟
تهیونگ:نمیدونم
یونا:راه برگشتو یادته؟
تهیونگ:نه
یونا: مطمئنی که تو سرت مغز داری؟
تهیونگ:آره چون تو نداری مطمئنم
لبخندی زدم و با حرص گفتم
یونا:الان میخوام بگیرم بزنمت
تهیونگ:فعلا خشونتو نگه دار تو قلبت موندیم وسط ناکجا آباد
یونا:همش تقصیر توعه
تهیونگ:چرا من
یونا:چون تو گفتی بریم بگردیم و بعدشم مشغول حرف زدن شدی و نفهمیدیم کجا رفتیم
تهیونگ:الان یه کاریش میکنیم
ادامه دارد...
part:²⁰
یونا:باشه
دستم تو دستش بود و داشتیم قدم میزدیم...برخلاف من که دستام یخی بودن اون دستاش گرمه گرم بود
تهیونگ:یخ دستات هنوز باز نشدن؟
یونا:چه یخی
تهیونگ: دستات خیلی سردن
یونا:خب چون هوا سرده
کاپشنشو درآورد و به من پوشوندش
تهیونگ:دیگه سردت نمیشه
بعدش لبخندی زد
تهیونگ: بیشتر به تو میاد ولی خیلی کوچولوعی
یونا:نخیر خیلیم بزرگم
تهیونگ:معلومه
حرفی نزدم که یکم بعد گفت
تهیونگ:یونا...به نظرت اینکه پدرم ورشکست شده مشکلی تو من ایجاد میکنه
یونا:قبلاً هم بهت گفتم این موضوع ربطی به تو نداره و نباید خودتو مقصر بدونی
تهیونگ: واقعاً ؟
یونا:بله...مگه کسی چیزی بهت گفته؟
تهیونگ:نه
یونا: مطمئن شم؟
تهیونگ:آره
یونا:باشه پس...راستی تو این مدت که اینجا نبودین چطور بود بهت خوش میگذشت ؟
تهیونگ:اره خیلی...مثلاً افسردگی گرفته بودم و خیلی درونگرا شده بودم
یونا:چرا
تهیونگ:به دلایلی
یونا:بگو
تهیونگ: نمیتونم
یونا:چرا
تهیونگ:یه روز بهت میگم
یونا:مگه الان چیزی شده که میگی بعدا؟
تهیونگ:آره
یونا:چی
تهیونگ:یه عنکبوت روی سرته
با صدای بلند گفتم
یونا: چییییی
تهیونگ:هیس...آروم الان میندازمش میره...آها رفت،جای ترس نداشت که
یونا: آره خب راست میگی
تهیونگ:من همیشه راست میگم
یونا:باشه بابا اعتماد به نفس
نگاهی به اطراف انداختم
یونا:به نظرت یکم زیاد دور نشدیم؟
تهیونگ:نمیدونم
یونا:راه برگشتو یادته؟
تهیونگ:نه
یونا: مطمئنی که تو سرت مغز داری؟
تهیونگ:آره چون تو نداری مطمئنم
لبخندی زدم و با حرص گفتم
یونا:الان میخوام بگیرم بزنمت
تهیونگ:فعلا خشونتو نگه دار تو قلبت موندیم وسط ناکجا آباد
یونا:همش تقصیر توعه
تهیونگ:چرا من
یونا:چون تو گفتی بریم بگردیم و بعدشم مشغول حرف زدن شدی و نفهمیدیم کجا رفتیم
تهیونگ:الان یه کاریش میکنیم
ادامه دارد...
۱.۱k
۲۸ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.