روح آبی
#روح آبی
#پارت ۹
هیا اون رو محکم بغل کرده بود و گریه می کرد
و کوک دستاش رو جلو برد که همراهیش کنه
هیا ازش فاصله گرفت و صداش به گوش کوک رسید
_تقصیر منه نه؟
کوک دستاش رو گرفت و نگاش کرد
_منظورت چیه؟
_تقصیر منه که دوسش ندارم و باعث غمش شدم عذاب وجدان..گرفتم
اما کوک تنها براید بغلش کرد
اون رو سمت موتور برد و سوارش کرد
_هیا تقصیر تو نیست که نمیتونی قلبتو بهش بدی
راهشو به سمت خونه گرفت
_آرومی؟
_هوم بخاطر توعه ممنونم
پیاده شد و کوک هم به طرفش چرخید
_خب جبران کن
_چی؟
بهت زده گفت و به کوک نگاه کرد چطور جبران می کرد!
_توی آینده هرموقع من ناراحت بودم و نیاز به یه بغل برای آروم شدن داشتم منو بغل می کنی؟
هیا حس کرد لحظاتی قلبش تپش رو فراموش کرد
_قول می دم
کوک انگشتش رو متقابل روی انگشتش قرار داد
_قولت یادت نره
باهم وارد خونه شدن
کوک قرار بود یه هفته خونشون بمونه و این عالی که نه معرکه بود!
_تهیونگ نیومده؟
_نه کنفرانسش رو ریده دوباره میده
کوک بلافاصله گفت و هیا خندید و به اتاقش رفت
_خب اینم شهربازی!
ته یونگ با بی حالی پیاده شد
_مگه ما بچه ایم کوک؟
هیا پیاده شد و با شوق به منظره ی روبهروش نگاه کرد
_اگر فقط بچه ها اینجا بودن تو خری
_هوی باشه
هر سه خندیدند و با هم به شهربازی رفتن
توی چرخ و فلک مدام به این فکر می کرد که کوک چه رفتار های مناسب و ملایمی بلده!
اما خب به چشم برادری اینکار می کرد پس نباید خیالات بیشتری راجبش می کرد اون واقعا از هر نظر بی نقص بود!
اما اون دوست دختر نداشت؟چرا تا به حال ازش نپرسیده بود
تهیونگ رفت تا بلیط بگیره و همون موقع بود که سوالش رو پرسید
_کوک تو دوست دختر داری؟
کوک بلند خندید و بعد به طرفش برگشت
_دوست دختر!عمرا من از رابطه های کوتاه خوشم نمیاد
هیا نفس عمیقی کشید حالا که از یه پسر خوشش اومده بود بهتر بود تموم تلاششو می کرد تا دلشو به دست بیاره
کوک درگیری ذهنی شدیدی داشت همه جوری می خواست توی بزرگترین نمایشگاه هنر قبول بشه اما این درگیری انگار با دیدن هیا از بین رفته بود!
اون چی داشت که اینجوری اونو جذب می کرد؟
احتمالا بخاطر کیوتیش بود اون زیادی بانمک و شبیه گربه ها بود
خندید اون افکار جالبی داشت هیا کوچیک بود شاید اگه کمی بزرگتر بود بهش فکر می کرد
اما خب اون وقتی برای عاشقی نداشت و باید روی درس متمرکز می شد
و کوکم آینده ی درازی داشت نه؟
_پدرم کجاست؟
با عصبی متشنج از محافظ شخصیش پرسید
_تا هفته ی بعد به اینجا برمیگردن قربان
خودش رو روی تختش پرت کرد از پدرش مشورت می گرفت یا اینکارو می کرد
می خواست اون پسرو نابود کنه
کسی حق نداشت به کسی که اون دوسش داشت چشم داشته باشه
_درباره ی اون پسره تحقیق کن تمام اطلاعاتش رو می خوام
_بله قربان
#پارت ۹
هیا اون رو محکم بغل کرده بود و گریه می کرد
و کوک دستاش رو جلو برد که همراهیش کنه
هیا ازش فاصله گرفت و صداش به گوش کوک رسید
_تقصیر منه نه؟
کوک دستاش رو گرفت و نگاش کرد
_منظورت چیه؟
_تقصیر منه که دوسش ندارم و باعث غمش شدم عذاب وجدان..گرفتم
اما کوک تنها براید بغلش کرد
اون رو سمت موتور برد و سوارش کرد
_هیا تقصیر تو نیست که نمیتونی قلبتو بهش بدی
راهشو به سمت خونه گرفت
_آرومی؟
_هوم بخاطر توعه ممنونم
پیاده شد و کوک هم به طرفش چرخید
_خب جبران کن
_چی؟
بهت زده گفت و به کوک نگاه کرد چطور جبران می کرد!
_توی آینده هرموقع من ناراحت بودم و نیاز به یه بغل برای آروم شدن داشتم منو بغل می کنی؟
هیا حس کرد لحظاتی قلبش تپش رو فراموش کرد
_قول می دم
کوک انگشتش رو متقابل روی انگشتش قرار داد
_قولت یادت نره
باهم وارد خونه شدن
کوک قرار بود یه هفته خونشون بمونه و این عالی که نه معرکه بود!
_تهیونگ نیومده؟
_نه کنفرانسش رو ریده دوباره میده
کوک بلافاصله گفت و هیا خندید و به اتاقش رفت
_خب اینم شهربازی!
ته یونگ با بی حالی پیاده شد
_مگه ما بچه ایم کوک؟
هیا پیاده شد و با شوق به منظره ی روبهروش نگاه کرد
_اگر فقط بچه ها اینجا بودن تو خری
_هوی باشه
هر سه خندیدند و با هم به شهربازی رفتن
توی چرخ و فلک مدام به این فکر می کرد که کوک چه رفتار های مناسب و ملایمی بلده!
اما خب به چشم برادری اینکار می کرد پس نباید خیالات بیشتری راجبش می کرد اون واقعا از هر نظر بی نقص بود!
اما اون دوست دختر نداشت؟چرا تا به حال ازش نپرسیده بود
تهیونگ رفت تا بلیط بگیره و همون موقع بود که سوالش رو پرسید
_کوک تو دوست دختر داری؟
کوک بلند خندید و بعد به طرفش برگشت
_دوست دختر!عمرا من از رابطه های کوتاه خوشم نمیاد
هیا نفس عمیقی کشید حالا که از یه پسر خوشش اومده بود بهتر بود تموم تلاششو می کرد تا دلشو به دست بیاره
کوک درگیری ذهنی شدیدی داشت همه جوری می خواست توی بزرگترین نمایشگاه هنر قبول بشه اما این درگیری انگار با دیدن هیا از بین رفته بود!
اون چی داشت که اینجوری اونو جذب می کرد؟
احتمالا بخاطر کیوتیش بود اون زیادی بانمک و شبیه گربه ها بود
خندید اون افکار جالبی داشت هیا کوچیک بود شاید اگه کمی بزرگتر بود بهش فکر می کرد
اما خب اون وقتی برای عاشقی نداشت و باید روی درس متمرکز می شد
و کوکم آینده ی درازی داشت نه؟
_پدرم کجاست؟
با عصبی متشنج از محافظ شخصیش پرسید
_تا هفته ی بعد به اینجا برمیگردن قربان
خودش رو روی تختش پرت کرد از پدرش مشورت می گرفت یا اینکارو می کرد
می خواست اون پسرو نابود کنه
کسی حق نداشت به کسی که اون دوسش داشت چشم داشته باشه
_درباره ی اون پسره تحقیق کن تمام اطلاعاتش رو می خوام
_بله قربان
۴.۸k
۲۴ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.