یونگی میدونست دروغ گفت و انگار بدتر شد

یونگی میدونست دروغ گفت و انگار بدتر شد
اون همه ی اطلاعات اونرو داشت پس چطور توقع داشت برادرش رو نشناسه!
_جوابمو گرفتم
از جاش بلند شد دستش رو محکم گرفت و دنبال خودش کشید
_هی مین یونگی!
برگشت و تنها خندید
_عمرا ولت کنم
به سرعت از اونجا خارج شد و کوک که این وضعیت رو دید بلند شد و به سمت هیا رفت
_هی
هردو برگشتن به سمتش
_جانم کاری داشتین؟
یونگی با تمسخر لب زد
_دورش و خط بکش
کوک گفت و دست دیگه ی هیا رو گرفت
نگاه های عصبی اون دو فرد در هم قفل بود اما تنها با یک کلمه شکسته شد
_میترسی بهش تجا.وز کنم؟
خندید خنده های عصبی اما در این بین دو نفر به سمت کوک هجوم آوردن و یونگی هیا رو به شیشه کافه چسبوند و آروم سرشو نزدیکش کرد
_دوست دارم
اما قبل از برخورد لبش با لب های هیا با اون چشم های اشکی کوک مشتی حواله ی صورت پسر کرد
اشک های حرصی تو چشم های یونگی حلقه زده بود
_عاقبت عشق قشنگتون رو نشونتون می دم
عصبی از اونجا دور شد و کوک همون‌طور که نظاره گر رفتن اون پسر بود دستایی رو دور کمرش حس کرد
...
# بی تی اس
دیدگاه ها (۰)

#روح آبی#پارت ۹هیا اون رو محکم بغل کرده بود و گریه می کردو ک...

محافظ شخصیش از اتاقش خارج شد پدرش دوباره برای معامله به فران...

#روح آبی#پارت ۸اعتماد کردن چیزی که اون خیلی در مقابلش سرسخت ...

#روح آبی#پارت ۷§فلش بک شب قبل قرار§_هوم؟خب انگار باید موضوع ...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط