روح آبی
#روح آبی
#پارت ۸
اعتماد کردن چیزی که اون خیلی در مقابلش سرسخت بود ولی حالا اون به کوک اعتماد کرد
خب حالا باید دعا می کرد فردا به خوبی پیش بره
امتحانش رو به خوبی به اتمام رسوند و اینها رو مدیون کوک بود
کتاباش رو توی کولش گذاشت و به سمت کتابخونه رفت تا کتابی رو قرض بگیره و بعد به قرارش بره
به کتاب توی دستش برای چندمین بار نگاه کرد
«فدایی عشق»
یه داستان غمگین و روانشناسی بود مورد علاقش!
اما جمله ی روش زیادی زیبا بود
«کاش انسان هایی که مال هم نیستن هیچوقت با هم روبه رو نشوند»
آره خب عملا این بهترین چیز بود تا هیچ کسی زجر نکشه ولی خوب چرخ روزگار تلخه و شیرینی هاش کم
با صدایی آشنا به خودش اومد
کوک داشت براش دست تکون می داد
خیلی ذوق زده شده بود نمیتونست انکارش کنه
و از پسر ممنون بود
به سمتش رفت
_ازت ممنونم که اومدی!
کوک در جواب خندید و همونطور که کلاه محافظ رو بهش می داد موتور رو روشن کرد
_آجی ته آجی منم هستا
اما یه لحظه حالش بد شد
چرا دلش از اون کلمه گرفت دوست نداشت خواهرش باشه !
روانی شده اوکی باید کتاب بخونه تا تمرکزش برگرده
اما برای دختری مثل اون که با احساساتش صادق بود میدونست که ته دلش از کوک خوشش اومده
ولی همه آدم ها این حس رو تو این دوران دارن و عاشق یک آدم میشن ولی همه زودگذره و خیلی زود یادت میره که دنبال عشق بودی!
به مکان مورد نظر رسیدن و توی راه حرف زیادی نزدن
_هی اون اومده؟
نگاهی به کافه ی آبی رنگ که تماما از وسایل موسیقی پر شده بود انداخت
یونگی نبود پس بیرون اومد
_نوچ نیومده
کوک از موتور پیاده شد و به سمت بستنی فروشی کنار کافه رفت
_چه طعمی؟
_ها؟
با تعجب پرسید و کوک در جوابش به بستنی فروشی اشاره کرد
_کاکائو
کوک داخل بستنی فروشی شد و بعد از خریدن دو تا ظرف اسکوپ به سمت هیا اومد
_بخور تا بیاد
_اوم باشه ممنون
کوک تنها سرش رو تکون داد و با هم روی صندلی بستنی فروشی نشستن
اما غافل از نگاه خشمگینی که روشون بود
درسته!
مین یونگی کسی که با تمام نفرت به صورت خندون اون دو نفر نگاه می کرد
و این شد شروع سوءتفاهم!
یونگی که تا حالا قصد مسالمت آمیز صحبت کردن داشت به سمت کافه رفت و هیا با دیدنش سریعا داخل کافه شد و کوک با کوله پشتی که توی بغلش پرت شد به خوردن ادامه بستنیش مشغول شد
روی صندلی کافه نشست و به یونگی زل زد
_خب..
_خب؟
با تعجب نگاش کرد چقدر عصبانی بود کمی ترسید ولی اون آدم این حرفا نبود
_خب ببین من قبلاً این حرفارو رو بهت گفتم و تکرار دوبارش جالب نیست ولی...
_بخاطر اونه؟
یونگی حرفش رو قطع کرد و نگاه هیا به سمت جایی که نگاه می کرد جلب شد
تعجب کرد پس بخاطر همین عصبانی بود
البته خوبم بود اون دوست پسرش می شد اما خب یه خیال بیش نبود
_معلومه که نه اون برادرمه!
#پارت ۸
اعتماد کردن چیزی که اون خیلی در مقابلش سرسخت بود ولی حالا اون به کوک اعتماد کرد
خب حالا باید دعا می کرد فردا به خوبی پیش بره
امتحانش رو به خوبی به اتمام رسوند و اینها رو مدیون کوک بود
کتاباش رو توی کولش گذاشت و به سمت کتابخونه رفت تا کتابی رو قرض بگیره و بعد به قرارش بره
به کتاب توی دستش برای چندمین بار نگاه کرد
«فدایی عشق»
یه داستان غمگین و روانشناسی بود مورد علاقش!
اما جمله ی روش زیادی زیبا بود
«کاش انسان هایی که مال هم نیستن هیچوقت با هم روبه رو نشوند»
آره خب عملا این بهترین چیز بود تا هیچ کسی زجر نکشه ولی خوب چرخ روزگار تلخه و شیرینی هاش کم
با صدایی آشنا به خودش اومد
کوک داشت براش دست تکون می داد
خیلی ذوق زده شده بود نمیتونست انکارش کنه
و از پسر ممنون بود
به سمتش رفت
_ازت ممنونم که اومدی!
کوک در جواب خندید و همونطور که کلاه محافظ رو بهش می داد موتور رو روشن کرد
_آجی ته آجی منم هستا
اما یه لحظه حالش بد شد
چرا دلش از اون کلمه گرفت دوست نداشت خواهرش باشه !
روانی شده اوکی باید کتاب بخونه تا تمرکزش برگرده
اما برای دختری مثل اون که با احساساتش صادق بود میدونست که ته دلش از کوک خوشش اومده
ولی همه آدم ها این حس رو تو این دوران دارن و عاشق یک آدم میشن ولی همه زودگذره و خیلی زود یادت میره که دنبال عشق بودی!
به مکان مورد نظر رسیدن و توی راه حرف زیادی نزدن
_هی اون اومده؟
نگاهی به کافه ی آبی رنگ که تماما از وسایل موسیقی پر شده بود انداخت
یونگی نبود پس بیرون اومد
_نوچ نیومده
کوک از موتور پیاده شد و به سمت بستنی فروشی کنار کافه رفت
_چه طعمی؟
_ها؟
با تعجب پرسید و کوک در جوابش به بستنی فروشی اشاره کرد
_کاکائو
کوک داخل بستنی فروشی شد و بعد از خریدن دو تا ظرف اسکوپ به سمت هیا اومد
_بخور تا بیاد
_اوم باشه ممنون
کوک تنها سرش رو تکون داد و با هم روی صندلی بستنی فروشی نشستن
اما غافل از نگاه خشمگینی که روشون بود
درسته!
مین یونگی کسی که با تمام نفرت به صورت خندون اون دو نفر نگاه می کرد
و این شد شروع سوءتفاهم!
یونگی که تا حالا قصد مسالمت آمیز صحبت کردن داشت به سمت کافه رفت و هیا با دیدنش سریعا داخل کافه شد و کوک با کوله پشتی که توی بغلش پرت شد به خوردن ادامه بستنیش مشغول شد
روی صندلی کافه نشست و به یونگی زل زد
_خب..
_خب؟
با تعجب نگاش کرد چقدر عصبانی بود کمی ترسید ولی اون آدم این حرفا نبود
_خب ببین من قبلاً این حرفارو رو بهت گفتم و تکرار دوبارش جالب نیست ولی...
_بخاطر اونه؟
یونگی حرفش رو قطع کرد و نگاه هیا به سمت جایی که نگاه می کرد جلب شد
تعجب کرد پس بخاطر همین عصبانی بود
البته خوبم بود اون دوست پسرش می شد اما خب یه خیال بیش نبود
_معلومه که نه اون برادرمه!
۲.۲k
۲۴ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.