روح آبی
#روح آبی
#پارت ۱۰
§پایان فلش بک§
نفس عمیقی کشید نقاشیش رو تموم کرده بود و توی اتاق تنها نشسته بود
کوک بعد از حرفش اونرو با خیالاتش ترک کرد و رفت
چطور باید دلیل این حد از غم کوک رو می فهمید!چی شده بود تو اون مدتی که ازش دور شد چه بلایی سر خودش آورده بود!؟
باید از برادرش می پرسید
بلند شد و کش و قوسی به کمرش داد
قلمو رو توی جاش گذاشت
چطور بود قبل رفتنش به بیرون همراه دوستش کاری می کرد؟
مثلاً یک نوشته؟
اوه درسته کنار قابی که خودش و پسری رو دست در دست هم به پشت کشیده بود
البته که اون پسر در ذهنش کوک بود اما کسی نمیدونست!
تمی تماما آبی طبق میل کوک پس تنها یک حرف روی برگه کنار میز نوشت و کنار تابلو چسبوند
(حالا که دیدمت می خوام بیشتر با هم وقت بگذرونیم حق مخالفت نداری)
سریع از اتاق خارج شد
تهیونگ و کوک توی حیاط صحبت می کردند
خونه ی کوک زیادی زیبا و بزرگ بود!
اونم به سرعت پایین رفت تا بهشون بپیونده
_هی منو یادتون رفته!
کنار کوک ایستاد و عصبی به هر دو نگاه کرد و بعد روی صندلی نشست
مقصودش فقط کوک بود
_کوک گفت نقاشی میکشی مزاحم نشدیم
کوک خنده ی کجی زد کاملا هیا رو یادش رفته بود!
_خب ما امشب اینجاییم؟
هیا پرسید اما بجای برادرش کوک سوالی از روی تمسخر مطرح کرد
_خسته شدی؟
هیا خندید و بعد با لحنی که کوک بکار برد جوابشو داد
_نه می خواستم ببینم که اگه نمی خوایم بریم شام درست کنم
کوک ساکت شد و به تهیونگ نگاه کرد
_آم از اونجایی که کوک قطعا تعارف نمیکنه بمونیم
تهیونگ خندید و بعد هر سه مشغول گفت گو شدند از گذشته و هرچیزی اما در مورد پدر و مادر کوک تهیونک حواسش بود و امیدوار بود خواهرش نگه و نرینه به امشب که انگار کوک کمی آروم بود
کوک از جمعشون جدا شد تا با تلفنش صحبت کنه که با رفتنش هیا تصمیم گرفت فقط از برادرش بپرسه چرا ناراحته تا درکش کنه
_هی ته تا کوک چرا اینجوریه؟
_چجوری؟
تهیونگ از جواب دادن طفره رفت و سوالی مسخره مطرح کرد
_خودت میدونی چی میگم
_بهتره صبر کنی اگه خودش خواست بگه
ته یونگ گفت و کوک دوباره به جمعشون برگشت
_کی بود؟
_اون معاونه گیر داده نقاشی هامو بفروشم
کوک در جواب تهیونگ گفت و تصمیم گرفت تا بعداً به نقاشی هیا نگاه کنه
توی رختخواب مهمان بود و به این فکر می کرد که کوک کاغذ رو خوند ؟
روز خوبی با هم داشتند ولی باید بیشتر باهاش می بود که بتونه درکش کنه و اون دلیل رو کوک بهش بگه
اون به عنوان یه روانشناس درک نمی کرد به عنوان کسی که روزی عاشقش بود درکش می کرد مطمئن بود
به رختخوابش برگشت داشت راجب اون برگه فکر می کرد
چرا ازش جدا نمی شد؟
مگه قول نداده بود که از اون متنفر باشه پس..پس حالا چی شده بود!
چرا با دیدن دوبارش انگار تموم اون حس تنفر از بین رفت
#پارت ۱۰
§پایان فلش بک§
نفس عمیقی کشید نقاشیش رو تموم کرده بود و توی اتاق تنها نشسته بود
کوک بعد از حرفش اونرو با خیالاتش ترک کرد و رفت
چطور باید دلیل این حد از غم کوک رو می فهمید!چی شده بود تو اون مدتی که ازش دور شد چه بلایی سر خودش آورده بود!؟
باید از برادرش می پرسید
بلند شد و کش و قوسی به کمرش داد
قلمو رو توی جاش گذاشت
چطور بود قبل رفتنش به بیرون همراه دوستش کاری می کرد؟
مثلاً یک نوشته؟
اوه درسته کنار قابی که خودش و پسری رو دست در دست هم به پشت کشیده بود
البته که اون پسر در ذهنش کوک بود اما کسی نمیدونست!
تمی تماما آبی طبق میل کوک پس تنها یک حرف روی برگه کنار میز نوشت و کنار تابلو چسبوند
(حالا که دیدمت می خوام بیشتر با هم وقت بگذرونیم حق مخالفت نداری)
سریع از اتاق خارج شد
تهیونگ و کوک توی حیاط صحبت می کردند
خونه ی کوک زیادی زیبا و بزرگ بود!
اونم به سرعت پایین رفت تا بهشون بپیونده
_هی منو یادتون رفته!
کنار کوک ایستاد و عصبی به هر دو نگاه کرد و بعد روی صندلی نشست
مقصودش فقط کوک بود
_کوک گفت نقاشی میکشی مزاحم نشدیم
کوک خنده ی کجی زد کاملا هیا رو یادش رفته بود!
_خب ما امشب اینجاییم؟
هیا پرسید اما بجای برادرش کوک سوالی از روی تمسخر مطرح کرد
_خسته شدی؟
هیا خندید و بعد با لحنی که کوک بکار برد جوابشو داد
_نه می خواستم ببینم که اگه نمی خوایم بریم شام درست کنم
کوک ساکت شد و به تهیونگ نگاه کرد
_آم از اونجایی که کوک قطعا تعارف نمیکنه بمونیم
تهیونگ خندید و بعد هر سه مشغول گفت گو شدند از گذشته و هرچیزی اما در مورد پدر و مادر کوک تهیونک حواسش بود و امیدوار بود خواهرش نگه و نرینه به امشب که انگار کوک کمی آروم بود
کوک از جمعشون جدا شد تا با تلفنش صحبت کنه که با رفتنش هیا تصمیم گرفت فقط از برادرش بپرسه چرا ناراحته تا درکش کنه
_هی ته تا کوک چرا اینجوریه؟
_چجوری؟
تهیونگ از جواب دادن طفره رفت و سوالی مسخره مطرح کرد
_خودت میدونی چی میگم
_بهتره صبر کنی اگه خودش خواست بگه
ته یونگ گفت و کوک دوباره به جمعشون برگشت
_کی بود؟
_اون معاونه گیر داده نقاشی هامو بفروشم
کوک در جواب تهیونگ گفت و تصمیم گرفت تا بعداً به نقاشی هیا نگاه کنه
توی رختخواب مهمان بود و به این فکر می کرد که کوک کاغذ رو خوند ؟
روز خوبی با هم داشتند ولی باید بیشتر باهاش می بود که بتونه درکش کنه و اون دلیل رو کوک بهش بگه
اون به عنوان یه روانشناس درک نمی کرد به عنوان کسی که روزی عاشقش بود درکش می کرد مطمئن بود
به رختخوابش برگشت داشت راجب اون برگه فکر می کرد
چرا ازش جدا نمی شد؟
مگه قول نداده بود که از اون متنفر باشه پس..پس حالا چی شده بود!
چرا با دیدن دوبارش انگار تموم اون حس تنفر از بین رفت
۳.۱k
۲۷ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.