تبادل جاسوس
#تبادل جاسوس
#پارت۳
مثل این چند دفعه دوباره با سردرد بیدار شد
خب انگار که واقعا راه فراری از این دنیا وجود نداشت و وقت عمل کردن به عنوان نقش این دختر پو بود
از جاش بلند شد و به چهره ی خودش درون آینه نگاه کرد
تغییری نداشت و این خوب بود و عالی!
چرا که توی اکثر رمان های تناسخی که خونده بود چهره ها تفاوت پیدا می کردن
با صدای در به سمت در چرخید
وقت بازی کردن به عنوان یک بانو در جهان موازی بود
و یک جاسوس!
_بانو شما سنجاق مو همیشگیتون رو دارین؟
_آم...
دستی به سرش کشید تا چیزی مثل سنجاق مو لمس کنه
خب اون خاطرات اون دختر رو داشت و میدونست که داستان از چه قراره!
_اوه ش.ت نیست!
با نگرانی به هائو زل زد
هائو بدون توجه به کلمه ای که نفهمید دستی به سرش کوبید
_لعنت بهش غار!
بله خب انگار اونا حکم دیدن پدرشو تو غار جا گذاشته بودن و باید بر می گشتن اما عقلانی نبود!
_اگه بریم غار...
_صد در صد اونجان
نمیدونست باید چیکار کنه اما یک چیز واضح بود
اگه این کوک همون کوک باشه که تو دنیای قبلی دیدش و اگه همون بداخلاق مزخرف باشه قراره یک دشمن درست و حسابی باشه براش اما قبلش یک دوستی کوچولو بخاطر مادرش واجب بود
با فکری که به سرش زد خوشحال لبخندی زد
_هی هائو ببین ما اون سنجاق مو رو میتونیم از غار پس بگیریم
هائو سرش رو به دو طرف تکون داد
_ نمیشه!
لبخند عمیقی بر لبم نشست
_راجب من چی فکر کردی
پوزخندی به فکر شرورانه سرش زد
_من راجب...
_کافیه برو بیرون وقت نمایشه
به نامه های باقی مونده نگاهی انداخت و کلافه بلند شد و به بیرون اتاقش رفت
_عه سرورم!
همه ی خدمتکار ها دنبالش راه افتادن
_می خوام تنها باشم
_چ..چی؟
_تنها پیشکار
بدون توجه به مرد که هنوز نفهمیده بود از اون منطقه دور شد
اگر نمی تونست جلوی برادرش رو توی سیاست بگیره مجبور می شد ازدواج کنه تا فرزند داشته باشه!
ازدواج بدون عشق...
همیشه متنفر بود از این نوع ازدواج
پدرش همسرای زیادی داشت ولی فقط به یکی عشق می ورزید و اون مادر خودش بود
البته باید خوشحال باشه اما دلش به حال برادرش که تمام کودکیش به زور پدرش رو می دید می سوخت
نفس عمیقی کشید که حضور محافظش رو حس کرد
_قربان
_چیشده؟
_یک اتفاقی افتاده
با نگرانی برگشت و به دوست و محافظ همیشگیش زل زد
_بگو زود باش!
_اون بانو تسلیم شده و الان در زندان مخفی شماست
...
#بی تی اس
#پارت۳
مثل این چند دفعه دوباره با سردرد بیدار شد
خب انگار که واقعا راه فراری از این دنیا وجود نداشت و وقت عمل کردن به عنوان نقش این دختر پو بود
از جاش بلند شد و به چهره ی خودش درون آینه نگاه کرد
تغییری نداشت و این خوب بود و عالی!
چرا که توی اکثر رمان های تناسخی که خونده بود چهره ها تفاوت پیدا می کردن
با صدای در به سمت در چرخید
وقت بازی کردن به عنوان یک بانو در جهان موازی بود
و یک جاسوس!
_بانو شما سنجاق مو همیشگیتون رو دارین؟
_آم...
دستی به سرش کشید تا چیزی مثل سنجاق مو لمس کنه
خب اون خاطرات اون دختر رو داشت و میدونست که داستان از چه قراره!
_اوه ش.ت نیست!
با نگرانی به هائو زل زد
هائو بدون توجه به کلمه ای که نفهمید دستی به سرش کوبید
_لعنت بهش غار!
بله خب انگار اونا حکم دیدن پدرشو تو غار جا گذاشته بودن و باید بر می گشتن اما عقلانی نبود!
_اگه بریم غار...
_صد در صد اونجان
نمیدونست باید چیکار کنه اما یک چیز واضح بود
اگه این کوک همون کوک باشه که تو دنیای قبلی دیدش و اگه همون بداخلاق مزخرف باشه قراره یک دشمن درست و حسابی باشه براش اما قبلش یک دوستی کوچولو بخاطر مادرش واجب بود
با فکری که به سرش زد خوشحال لبخندی زد
_هی هائو ببین ما اون سنجاق مو رو میتونیم از غار پس بگیریم
هائو سرش رو به دو طرف تکون داد
_ نمیشه!
لبخند عمیقی بر لبم نشست
_راجب من چی فکر کردی
پوزخندی به فکر شرورانه سرش زد
_من راجب...
_کافیه برو بیرون وقت نمایشه
به نامه های باقی مونده نگاهی انداخت و کلافه بلند شد و به بیرون اتاقش رفت
_عه سرورم!
همه ی خدمتکار ها دنبالش راه افتادن
_می خوام تنها باشم
_چ..چی؟
_تنها پیشکار
بدون توجه به مرد که هنوز نفهمیده بود از اون منطقه دور شد
اگر نمی تونست جلوی برادرش رو توی سیاست بگیره مجبور می شد ازدواج کنه تا فرزند داشته باشه!
ازدواج بدون عشق...
همیشه متنفر بود از این نوع ازدواج
پدرش همسرای زیادی داشت ولی فقط به یکی عشق می ورزید و اون مادر خودش بود
البته باید خوشحال باشه اما دلش به حال برادرش که تمام کودکیش به زور پدرش رو می دید می سوخت
نفس عمیقی کشید که حضور محافظش رو حس کرد
_قربان
_چیشده؟
_یک اتفاقی افتاده
با نگرانی برگشت و به دوست و محافظ همیشگیش زل زد
_بگو زود باش!
_اون بانو تسلیم شده و الان در زندان مخفی شماست
...
#بی تی اس
۲.۱k
۲۹ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.