گریه ی شبانه پارت ۹
گریه ی شبانه پارت ۹
~خاله مامان و بابام اصلا باهم خوب نیستن. همش باهم دعوا میکنن و هرشب هم صدای داد میاد. خاله مامان همش گریه میکنه.
اخمام توی هم رفت.
+بخاطر چی دعوا میکنن؟
~نمیدونم.
و سرش رو گرفت پایین. سعی کردم پیش سوریون عصبی نشم و با لبخندی گفتم: نگران نباش سوریون من همه چی رو درست میکنم. الانم کیک و ایسپکت رو بخور.
خنده ی دندونمایی زد و شروع کرد به خوردن. توی فکر رفتم. اونا که انقدر باهم خوبن و کنار هم میخندن پس مشکلشون چیه؟
فکرام رو کنار زدم و بقیه ی ابمیوم رو خوردم. بعد که هردوتامون خوردن رو تموم کردیم پول رو حساب کردیم و توی راه که برسیم دم در اتاق عمل کلی گفتیم و خندیدیم.
ولی وقتی که رسیدیم با صحنه ی دل خراشی مواجه شدیم. جولیا گریه میکرد و داد میکشید و بِرَد هم سرش پایین بود و بی صدا اشک میریخت.
من و سوریون رفتیم جلو و سوریون دستش رو گذاشت روی شونه مامانش. توی ذهنم هزار فکر و خیال بد بود...... نکنه مامان طوریش شده باشه...... نه بابا.
با داد بلندی گفتم: چه مرگتون شده؟ چرا گریه میکنید؟ دِ حرف بزنید دیگه.
برد سرش رو بالا اورد و با صدای لرزونی گف: مامان..... مامان.... مامان ترکمون کرد.
نه این امکان نداره. حتما دارم خواب میبینم.
+چ.... چی؟ نه نه امکان نداره داری دروغ میگی(جمله اخر با داد بود)
(کلا این قسمت با داده!)
+جولیا بگو که داره دروغ میگه..... بگو که حقیقت نداره. مامان نمیتونه مارو ترک کنه..... نمیتونه برهههههه
اشکام با شدت فراوونی میومدن پایین. مامان نمیتونست منا بذاره و بره. نمیدونستم چیکار میکنم اصلا حالم دست خودم نبود.
با مشت و لگد میزدم به در اتاق عمل و داد میزدم.
+ماماننننننن......مامان پاشوووو..... مامان تو نمیتونی بریییی...... مامان(این مامان اخر رو اروم و با اشک فراوون گف)
(این جملش ارومه و با اشک ریختنه👇🏻)
+مامان تروخدا پاشو.... هق...... مامان من بدون تو میمیرم.....هق...... مامان اونجا جای تو نیست تروخدا پاشو.....هق
*جسیکا بسه.... اون دیگه رفته.... و دیگه برنمیگرده..... انقدر تلاش نکن(با داد)
( این جمله ها با داده👇🏻)
_تو چی میفهمی از حال من؟ من تنها نور امیدم مامان بود. وقنایی که یه اشغال دلم رو شکست تنها کسی که بهم زنگ میزد و امیدم بود مامان بود..... تو اصلا نمیدونستی زندم یا مرده
@ خانوما لطفا اروم باشید مریضای دیگه اذیت میشن
با این جمله پرستار کُفری تر شدم و کتف جولیا رو گرفتم و کشوندمش بیرون بیمارستان.
*اییییییی..... ولم کن
+گوش بده ببین چی میگم.....مامان برای من همه ی دنیام بود پس نمیتونی اینطوری سرم داد بکشی چون تو شوهر و بچت رو داری که همش باهاشون شادی و میخندی ولی من هیچکس رو ندارم که دوسم داشته باشه و بهم عشق بورزه
*تو از زندگی من خبر داریییییی. اصن میدونی که من خوشحال نبودممممم. من حتی یه دقیقه هم نخندیدم. هر شب دعوا و کتک خوردن. تو از هیچ چیز خبر نداری پس زر نزن
+من وضعم از تو خراب تر بود. توی یه کشور تک و تنها بودم و کنارش یه پسره عوضی دلم رو شکوند و نابودم کرد و یه کنار هم از خونم بیرون شدم و با کلی بدبختی یه خونه کوچولو پیدا کردم که فقط توش بخوابم و از یه طرف بیکار شدم. حالا تو بدبختی یا مننننن؟
ساکت شد و سرش رو پایین انداخت. واقعا وقتی مامان مرد نابود شدم. بلاخره مامانم بود
~خاله مامان و بابام اصلا باهم خوب نیستن. همش باهم دعوا میکنن و هرشب هم صدای داد میاد. خاله مامان همش گریه میکنه.
اخمام توی هم رفت.
+بخاطر چی دعوا میکنن؟
~نمیدونم.
و سرش رو گرفت پایین. سعی کردم پیش سوریون عصبی نشم و با لبخندی گفتم: نگران نباش سوریون من همه چی رو درست میکنم. الانم کیک و ایسپکت رو بخور.
خنده ی دندونمایی زد و شروع کرد به خوردن. توی فکر رفتم. اونا که انقدر باهم خوبن و کنار هم میخندن پس مشکلشون چیه؟
فکرام رو کنار زدم و بقیه ی ابمیوم رو خوردم. بعد که هردوتامون خوردن رو تموم کردیم پول رو حساب کردیم و توی راه که برسیم دم در اتاق عمل کلی گفتیم و خندیدیم.
ولی وقتی که رسیدیم با صحنه ی دل خراشی مواجه شدیم. جولیا گریه میکرد و داد میکشید و بِرَد هم سرش پایین بود و بی صدا اشک میریخت.
من و سوریون رفتیم جلو و سوریون دستش رو گذاشت روی شونه مامانش. توی ذهنم هزار فکر و خیال بد بود...... نکنه مامان طوریش شده باشه...... نه بابا.
با داد بلندی گفتم: چه مرگتون شده؟ چرا گریه میکنید؟ دِ حرف بزنید دیگه.
برد سرش رو بالا اورد و با صدای لرزونی گف: مامان..... مامان.... مامان ترکمون کرد.
نه این امکان نداره. حتما دارم خواب میبینم.
+چ.... چی؟ نه نه امکان نداره داری دروغ میگی(جمله اخر با داد بود)
(کلا این قسمت با داده!)
+جولیا بگو که داره دروغ میگه..... بگو که حقیقت نداره. مامان نمیتونه مارو ترک کنه..... نمیتونه برهههههه
اشکام با شدت فراوونی میومدن پایین. مامان نمیتونست منا بذاره و بره. نمیدونستم چیکار میکنم اصلا حالم دست خودم نبود.
با مشت و لگد میزدم به در اتاق عمل و داد میزدم.
+ماماننننننن......مامان پاشوووو..... مامان تو نمیتونی بریییی...... مامان(این مامان اخر رو اروم و با اشک فراوون گف)
(این جملش ارومه و با اشک ریختنه👇🏻)
+مامان تروخدا پاشو.... هق...... مامان من بدون تو میمیرم.....هق...... مامان اونجا جای تو نیست تروخدا پاشو.....هق
*جسیکا بسه.... اون دیگه رفته.... و دیگه برنمیگرده..... انقدر تلاش نکن(با داد)
( این جمله ها با داده👇🏻)
_تو چی میفهمی از حال من؟ من تنها نور امیدم مامان بود. وقنایی که یه اشغال دلم رو شکست تنها کسی که بهم زنگ میزد و امیدم بود مامان بود..... تو اصلا نمیدونستی زندم یا مرده
@ خانوما لطفا اروم باشید مریضای دیگه اذیت میشن
با این جمله پرستار کُفری تر شدم و کتف جولیا رو گرفتم و کشوندمش بیرون بیمارستان.
*اییییییی..... ولم کن
+گوش بده ببین چی میگم.....مامان برای من همه ی دنیام بود پس نمیتونی اینطوری سرم داد بکشی چون تو شوهر و بچت رو داری که همش باهاشون شادی و میخندی ولی من هیچکس رو ندارم که دوسم داشته باشه و بهم عشق بورزه
*تو از زندگی من خبر داریییییی. اصن میدونی که من خوشحال نبودممممم. من حتی یه دقیقه هم نخندیدم. هر شب دعوا و کتک خوردن. تو از هیچ چیز خبر نداری پس زر نزن
+من وضعم از تو خراب تر بود. توی یه کشور تک و تنها بودم و کنارش یه پسره عوضی دلم رو شکوند و نابودم کرد و یه کنار هم از خونم بیرون شدم و با کلی بدبختی یه خونه کوچولو پیدا کردم که فقط توش بخوابم و از یه طرف بیکار شدم. حالا تو بدبختی یا مننننن؟
ساکت شد و سرش رو پایین انداخت. واقعا وقتی مامان مرد نابود شدم. بلاخره مامانم بود
۳۸.۱k
۰۵ مرداد ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.