گریه ی شبانه. پارت ۸
گریه ی شبانه. پارت ۸
با یه نگاه پر از غم به سوریون نگاه کردم و یه لبخند فیک زدم و اون هم با یه نگاه پر از هیجان و شادی بهم نگاه کرد.
با هم رفتیم به کافه و روبه روی صندوق وایسادیم و گفتم: خب خاله جون بگو ببینم چی میخوای؟
~من یه کیک شکلاتی و آیسپک میقوام.
+ای جانم چشم.
به کسی که پشت صندوق بود دست تکون دادم و ببخشیدی گفتم و سفارش دادیم. خودمم یه شیرموز خریدم.
رفتیم و روی میزی نشستیم و گفت: خیلی خوشحالم که بلاخره شمارو میبینم.
+منم همینطور. بنظرم تو باید یکم باهام راحت حرف بزنی.
~واقعا؟ میتونم باتون راحت حرف بزنم؟
و لبخندی از روی خوشحالی زد
+اره میتونی
~ایوللللل
و خوشحال خندید.
بعد چند دقیقه حرف زدن سفارشمون رو اوردن و چشماش برق زد. دلم میخواست سوالی که ذهنم رو درگیر کرده بود رو بپرسم اما با خودم گفتم که این سوال احمقانه ای هست که از یه بچه بپرسم. اون فقط ۶ سالش بود.
شروع کرد به خوردن و با لذت فراوانی میخورد مثل یه بچه ی شیرین.
منم شروع کردم و بعد چن دقیقه گفت: خاله میتونم یه چیز بهت بگم؟
+البته خاله جون بگو
~راستش یه چیزی خیلی اذیتم میکنه و نمیتونم به کسی بگم
+بگو عزیزم من قول میدم که به هیچکس بگم.
من من میکرد و دودل بود که بگه.
+بگو نگران نباش
~خاله مامان و بابام اصلا باهم خوب نیستن. همش باهم دعوا میکنن و هرشب هم صدای داد میاد. خاله مامان همش گریه میکنه.
اخمام توی هم رفت.
+بخاطر چی دعوا میکنن؟
~نمیدونم.
و سرش رو گرفت پایین. سعی کردم پیش سوریون عصبی نشم و با لبخندی گفتم: نگران نباش سوریون من همه چی رو درست میکنم. الانم کیک و ایسپکت رو بخور.
خنده ی دندونمایی زد و شروع کرد به خوردن.
با یه نگاه پر از غم به سوریون نگاه کردم و یه لبخند فیک زدم و اون هم با یه نگاه پر از هیجان و شادی بهم نگاه کرد.
با هم رفتیم به کافه و روبه روی صندوق وایسادیم و گفتم: خب خاله جون بگو ببینم چی میخوای؟
~من یه کیک شکلاتی و آیسپک میقوام.
+ای جانم چشم.
به کسی که پشت صندوق بود دست تکون دادم و ببخشیدی گفتم و سفارش دادیم. خودمم یه شیرموز خریدم.
رفتیم و روی میزی نشستیم و گفت: خیلی خوشحالم که بلاخره شمارو میبینم.
+منم همینطور. بنظرم تو باید یکم باهام راحت حرف بزنی.
~واقعا؟ میتونم باتون راحت حرف بزنم؟
و لبخندی از روی خوشحالی زد
+اره میتونی
~ایوللللل
و خوشحال خندید.
بعد چند دقیقه حرف زدن سفارشمون رو اوردن و چشماش برق زد. دلم میخواست سوالی که ذهنم رو درگیر کرده بود رو بپرسم اما با خودم گفتم که این سوال احمقانه ای هست که از یه بچه بپرسم. اون فقط ۶ سالش بود.
شروع کرد به خوردن و با لذت فراوانی میخورد مثل یه بچه ی شیرین.
منم شروع کردم و بعد چن دقیقه گفت: خاله میتونم یه چیز بهت بگم؟
+البته خاله جون بگو
~راستش یه چیزی خیلی اذیتم میکنه و نمیتونم به کسی بگم
+بگو عزیزم من قول میدم که به هیچکس بگم.
من من میکرد و دودل بود که بگه.
+بگو نگران نباش
~خاله مامان و بابام اصلا باهم خوب نیستن. همش باهم دعوا میکنن و هرشب هم صدای داد میاد. خاله مامان همش گریه میکنه.
اخمام توی هم رفت.
+بخاطر چی دعوا میکنن؟
~نمیدونم.
و سرش رو گرفت پایین. سعی کردم پیش سوریون عصبی نشم و با لبخندی گفتم: نگران نباش سوریون من همه چی رو درست میکنم. الانم کیک و ایسپکت رو بخور.
خنده ی دندونمایی زد و شروع کرد به خوردن.
۲۷.۲k
۰۵ مرداد ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.