در کلاسو باز کردم و سری برای سلام و چاق سلامتی های مرسوم
در کلاسو باز کردم و سری برای سلام و چاق سلامتی های مرسوم بچه ها تکون دادم و روی صندلی نشستم
+خوب هستین؟
جواب های گوناگونی از گوشه گوشه کلاس به گوش رسید
+بچه ها کتابارو باز کنید خیلی عقبیم
دانش آموز کنجکاوی پرسید
-به خاطر اون چند جلسه غیبت شما
اهمی گفتم و جواب دادم +بله
کتاب یکی از بچه هارو قرض گرفتم به بیت ها نگاه میکردم ولی چیزی نمیفهمیدم نمیتونستم تمرکز کنم
مکث 2-3دقیقه ای من باعث بهم ریختن کلاس شده بود
با کف دست ضربه ای روی میز زدم
+اروم بگیرید ... دونه به دونه مصرع هارو معنی میکنم و آرایه ها و قواعد درسیو توضیح میدم مشکلی نیس؟
کسی جواب نداد
بیت های توی مغزم میومدن و میرفتن و برای لحظه ای وهم منو گرفت
انگاری که فقط من بودم و حافظ
" یوسف گم گشته باز آید به کنعان غم مخور
کلبه احزان شود روزی گلستان غم مخور
ای دل غم دیده حالت به شود دل بد مکن
وین سر شوریده باز آید به سامان غم مخور"
عمیقا توی فکر فرو رفته بودم
یعنی میشد؟میشد که بی حامی و تنها حال این دل غم دیده خوب شه؟میشد خونه ی غمزده من گل و بلبل بشه؟
"دور گردون گر دو روزی بر مراد ما نگشت
دائما یکسان نباشد حال دوران، غم مخور!"
توی سرم دائما این مصرع میچرخید
"دائما یکسان نباشد حال دوران غم مخور...
دستی به صورتم کشیدم و نفسمو بیرون دادم
این شعر حالا حالاها مصداق زندگیه پر از غم من نمیشد نباید الکی خیالبافی میکردم
چه دلخوشی مونده بود
شعر خوندنو از سر گرفتم
لحن پر از احساسم جاشو به لحن خنثی و خالی از احساس داد این تغییر اونقد آشکار بود که دانش آموزام شوکه شدن
اهمیتی ندادم و کلاسو با همون حالت خنثی به پایان رسوندم
ساعت ها و کلاس های بعدی هم گذشت
فرصتی برای فراقت و استراحت نبود باید به دانشگاه هم میرفتم و دو کلاسی که اونجا داشتمو هم میگذروندم
داخل ماشین نشستم تا به کلاس های دانشگاه هم برسم
گوشیم زنگ خورد لب زدم
+ چه عجب کسی یاد ما کرد
از جیبم بیرون اوردمش و با تعجب به اسم روی صفحه نگاه کردم
گلویی صاف کردم و جواب دادم
+جانم آبجی
-سلام داداش خوبی؟!کجایی
+دورت بگردم دارم میرم دانشگاه...جانم عزیزم کاری داشتی؟
-خدانکنه...امروز تا ساعت چند کلاس داری؟
+سه بعدظهر
-خوب بعد اون یه سر میای خونه بابا کار واجب باهات داره
+من کاری با...
احترام خط قرمز من بود هرچند با بابا رابطه خوبی نداشتم ولی به خودم هم اجازه بی احترامی رو نمیدادم
+لا اله الی الله...خیله خوب میام
-فدات بشم زودی بیا
+نگفت کارش چیه؟
-میشناسیش که در حضور جمع فقط حرفشو میزنه منم چیزی نمیدونم ولی خیلی فکرش مشغوله
+باشه ... باشه میام کاری نداری؟
-نه مواظب خودت باش...خدافظ
+خوب هستین؟
جواب های گوناگونی از گوشه گوشه کلاس به گوش رسید
+بچه ها کتابارو باز کنید خیلی عقبیم
دانش آموز کنجکاوی پرسید
-به خاطر اون چند جلسه غیبت شما
اهمی گفتم و جواب دادم +بله
کتاب یکی از بچه هارو قرض گرفتم به بیت ها نگاه میکردم ولی چیزی نمیفهمیدم نمیتونستم تمرکز کنم
مکث 2-3دقیقه ای من باعث بهم ریختن کلاس شده بود
با کف دست ضربه ای روی میز زدم
+اروم بگیرید ... دونه به دونه مصرع هارو معنی میکنم و آرایه ها و قواعد درسیو توضیح میدم مشکلی نیس؟
کسی جواب نداد
بیت های توی مغزم میومدن و میرفتن و برای لحظه ای وهم منو گرفت
انگاری که فقط من بودم و حافظ
" یوسف گم گشته باز آید به کنعان غم مخور
کلبه احزان شود روزی گلستان غم مخور
ای دل غم دیده حالت به شود دل بد مکن
وین سر شوریده باز آید به سامان غم مخور"
عمیقا توی فکر فرو رفته بودم
یعنی میشد؟میشد که بی حامی و تنها حال این دل غم دیده خوب شه؟میشد خونه ی غمزده من گل و بلبل بشه؟
"دور گردون گر دو روزی بر مراد ما نگشت
دائما یکسان نباشد حال دوران، غم مخور!"
توی سرم دائما این مصرع میچرخید
"دائما یکسان نباشد حال دوران غم مخور...
دستی به صورتم کشیدم و نفسمو بیرون دادم
این شعر حالا حالاها مصداق زندگیه پر از غم من نمیشد نباید الکی خیالبافی میکردم
چه دلخوشی مونده بود
شعر خوندنو از سر گرفتم
لحن پر از احساسم جاشو به لحن خنثی و خالی از احساس داد این تغییر اونقد آشکار بود که دانش آموزام شوکه شدن
اهمیتی ندادم و کلاسو با همون حالت خنثی به پایان رسوندم
ساعت ها و کلاس های بعدی هم گذشت
فرصتی برای فراقت و استراحت نبود باید به دانشگاه هم میرفتم و دو کلاسی که اونجا داشتمو هم میگذروندم
داخل ماشین نشستم تا به کلاس های دانشگاه هم برسم
گوشیم زنگ خورد لب زدم
+ چه عجب کسی یاد ما کرد
از جیبم بیرون اوردمش و با تعجب به اسم روی صفحه نگاه کردم
گلویی صاف کردم و جواب دادم
+جانم آبجی
-سلام داداش خوبی؟!کجایی
+دورت بگردم دارم میرم دانشگاه...جانم عزیزم کاری داشتی؟
-خدانکنه...امروز تا ساعت چند کلاس داری؟
+سه بعدظهر
-خوب بعد اون یه سر میای خونه بابا کار واجب باهات داره
+من کاری با...
احترام خط قرمز من بود هرچند با بابا رابطه خوبی نداشتم ولی به خودم هم اجازه بی احترامی رو نمیدادم
+لا اله الی الله...خیله خوب میام
-فدات بشم زودی بیا
+نگفت کارش چیه؟
-میشناسیش که در حضور جمع فقط حرفشو میزنه منم چیزی نمیدونم ولی خیلی فکرش مشغوله
+باشه ... باشه میام کاری نداری؟
-نه مواظب خودت باش...خدافظ
۱۷.۵k
۱۳ آذر ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.