گوشیو روی صندلی پرت کردم و تلاش کردم که منفی بافی نکنم شا
گوشیو روی صندلی پرت کردم و تلاش کردم که منفی بافی نکنم شاید اینبار خبری از تصمیم های عجیب و غریب بابا نبود شاید فقط میخواست رخت عزا رو از تنمون در بیاره نمیدونم هرچی که بود نمیخواستم بیشتر این مسئله رو انگولک کنم و ازش برای خودم دلمشغولی درست کنم حداقل تا پایان کلاسام
...چند ساعت بعد...
زنگ واحدو کوتاه فشار دادم در باز شد و پشت در حاضر شد توی بغل گرفتمش
+چطوری آبجی جان
انگار با دیدن من غمگین شد
سرشو پایین انداخت و بعد لبخند زورکی گفت
-تو خوب باشی منم خوبم
دستی بین موهام کشیدم
+کی اینجاس
-من و تو و بابا
در حالی که کفشامو در میاوردم مشکوک پرسیدم
+و قرار نیست کس دیگه ای به جمع اضافه بشه؟
-فک نمیکنم
سری تکون دادم و سمت پذیرایی رفتم خودش بود عین همیشه اتو کشیده صاف خشک و یوبس
+سلام...پدر
سرد توی چشمام زل زد
-سلام پسر بشین
با ابرو به مبل کنارش اشاره کرد
این برای من استارت یه جنگ اعصاب بود هیچوقت رابطه خوبی با پدرم نداشتم و هیچ روزی رو یادم نمیاد که در کنار هم و بی مشاجره باهم سر کرده باشیم گاهی که به رابطمون فکر میکردم پی میبردم که هردومون مقصر و هردومون هم بی تقصیریم
بالاخره اون آدم مغرور و جدی و با اقتداری بود و از همنشینی با ادم هایی مث خودش لذت میبرد نه منی که برعکس همه ی عقاید و علایقش بودم البته این موضوع در جبهه منم به همین صورت منتها برعکس بود
من ادم شوخ و پر سر و صدایی بودم که نمیتونستم آروم بگیرم یا اخم کنم تایم جدی بودنم خیلی کمتر از تایم شوخی و سرخوشیم بود و البته به ندرت و استثنا دیده میشد
+بله من در خدمتم
زل زد توی چشم هام
-خوش اومدی پسر...دخترم خسته نباشی منو برادرتو تنها بزار باید در مورد یه موضوعی مردونه اختلات کنیم
استرسم کمی بیشتر شد
گلومو صاف کردم و در جواب نگاه نگران معصومه لبخندی زدم تا فکر اون کمتر مشغول بشه
جواب داد
-باشه باباجون کاری داشتین بهم زنگ بزنید تا من بیام ... خدافظ
-خدانگهدارت
ترسم از این گفتگوی دو نفره هر لحظه بیشتر میشد میدونستم موضوع هرچی باشه به دعوای منو بابا ختم میشه
چشمای کنجکاومو حریف چشمای نفوذناپذیرش کردم
+بله؟
-می خواستم بیای اینجا تا در مورد زن داداششت بات صحبت کنم
نگران پرسیدم
+طوریش شده؟خوبه؟
...چند ساعت بعد...
زنگ واحدو کوتاه فشار دادم در باز شد و پشت در حاضر شد توی بغل گرفتمش
+چطوری آبجی جان
انگار با دیدن من غمگین شد
سرشو پایین انداخت و بعد لبخند زورکی گفت
-تو خوب باشی منم خوبم
دستی بین موهام کشیدم
+کی اینجاس
-من و تو و بابا
در حالی که کفشامو در میاوردم مشکوک پرسیدم
+و قرار نیست کس دیگه ای به جمع اضافه بشه؟
-فک نمیکنم
سری تکون دادم و سمت پذیرایی رفتم خودش بود عین همیشه اتو کشیده صاف خشک و یوبس
+سلام...پدر
سرد توی چشمام زل زد
-سلام پسر بشین
با ابرو به مبل کنارش اشاره کرد
این برای من استارت یه جنگ اعصاب بود هیچوقت رابطه خوبی با پدرم نداشتم و هیچ روزی رو یادم نمیاد که در کنار هم و بی مشاجره باهم سر کرده باشیم گاهی که به رابطمون فکر میکردم پی میبردم که هردومون مقصر و هردومون هم بی تقصیریم
بالاخره اون آدم مغرور و جدی و با اقتداری بود و از همنشینی با ادم هایی مث خودش لذت میبرد نه منی که برعکس همه ی عقاید و علایقش بودم البته این موضوع در جبهه منم به همین صورت منتها برعکس بود
من ادم شوخ و پر سر و صدایی بودم که نمیتونستم آروم بگیرم یا اخم کنم تایم جدی بودنم خیلی کمتر از تایم شوخی و سرخوشیم بود و البته به ندرت و استثنا دیده میشد
+بله من در خدمتم
زل زد توی چشم هام
-خوش اومدی پسر...دخترم خسته نباشی منو برادرتو تنها بزار باید در مورد یه موضوعی مردونه اختلات کنیم
استرسم کمی بیشتر شد
گلومو صاف کردم و در جواب نگاه نگران معصومه لبخندی زدم تا فکر اون کمتر مشغول بشه
جواب داد
-باشه باباجون کاری داشتین بهم زنگ بزنید تا من بیام ... خدافظ
-خدانگهدارت
ترسم از این گفتگوی دو نفره هر لحظه بیشتر میشد میدونستم موضوع هرچی باشه به دعوای منو بابا ختم میشه
چشمای کنجکاومو حریف چشمای نفوذناپذیرش کردم
+بله؟
-می خواستم بیای اینجا تا در مورد زن داداششت بات صحبت کنم
نگران پرسیدم
+طوریش شده؟خوبه؟
۱۱.۳k
۱۳ آذر ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.