عروس رئیس
"عروس رئیس"
تالار بزرگ، از فرشهای قرمز تا لوسترهای کریستالی، همه چیز بوی قدرت میداد. هر مهمانی که قدم به آن فضا میگذاشت، اول نگاهش به تهیونگ میافتاد… رئیس جوانی که حالا برای اولینبار، به خاطر یک دختر، لباس رسمی سفید پوشیده بود.
در کنار او، دختری کوچک با پیراهن سفید ساده اما زیبا، موهایی بسته و لبهایی که از استرس میلرزیدند...
♡
ات با دستانی لرزان به بازوی تهیونگ چنگ زده بود. نگاهش پایین بود. قلبش تند میزد. لباس عروس برایش مثل لباسی جادویی بود. هیچوقت تصور نمیکرد کسی او را انتخاب کند. چه برسد به رئیس مافیا...
♧ تاتاسامی، از دور با لبخند رضایت نگاه میکرد. ات در آن لباس، انگار فرشتهای در قصر شیاطین شده بود...
📸 فلاش دوربینها، لبخندهای اجباری، نگاههای مشکوک بعضی از مهمانها… ولی تهیونگ با آن نگاه سردش همه را ساکت میکرد.
در گوش ات خم شد و آرام زمزمه کرد:
_ "لبخند بزن، فقط امشب. تو همسر من شدی، کوچولو."
♡
ات با صدای لرزانی زمزمه کرد:
"م…من ت…تلاش میکنم، آ…آقا."
تهیونگ ابرویش را بالا انداخت. نمیخواست دیگر "آقا" صدایش بزند… اما فعلاً چیزی نگفت. دستش را محکمتر دور بازوی دخترک حلقه کرد و به سمت جایگاه عروس و داماد قدم برداشتند.
🌹🎶
صدای موزیک ملایم بالا رفت. همه ایستادند. مراسم رسمی آغاز شد… و جملهی معروف کشیش:
"آیا شما، کیم تهیونگ، این دختر را به همسری میپذیرید؟"
تهیونگ بدون لحظهای مکث گفت:
_ "آره. اون از امشب مال منه."
و سپس نگاهش به چشمان خیس ات افتاد…
"ولی با اجازهاش."
♡ ات صدایش گرفت، اما با تکان خفیفی سرش را تکان داد. "م…من ه…هستم…"
🌒
شب...
ات در اتاق مخصوصی بود که تاتاسامی برای او آماده کرده بود. لباسش را درآورده بود و با لباس خواب سادهای که برایش آورده بودند، کنار تخت نشسته بود. منتظر…
ترسیده…
فکر میکرد حالا باید برای مردی که با او ازدواج کرده، تسلیم بشه…
در اتاق باز شد. صدای قدمهای تهیونگ آمد. ات با وحشت سرش را بلند کرد. تهیونگ در آستانهی در ایستاد، با آن کت مشکی و چشمهایی که هنوز برق خطر داشت… اما نگاهش روی ات نرم شد.
....
کامنت چک بشه!
تالار بزرگ، از فرشهای قرمز تا لوسترهای کریستالی، همه چیز بوی قدرت میداد. هر مهمانی که قدم به آن فضا میگذاشت، اول نگاهش به تهیونگ میافتاد… رئیس جوانی که حالا برای اولینبار، به خاطر یک دختر، لباس رسمی سفید پوشیده بود.
در کنار او، دختری کوچک با پیراهن سفید ساده اما زیبا، موهایی بسته و لبهایی که از استرس میلرزیدند...
♡
ات با دستانی لرزان به بازوی تهیونگ چنگ زده بود. نگاهش پایین بود. قلبش تند میزد. لباس عروس برایش مثل لباسی جادویی بود. هیچوقت تصور نمیکرد کسی او را انتخاب کند. چه برسد به رئیس مافیا...
♧ تاتاسامی، از دور با لبخند رضایت نگاه میکرد. ات در آن لباس، انگار فرشتهای در قصر شیاطین شده بود...
📸 فلاش دوربینها، لبخندهای اجباری، نگاههای مشکوک بعضی از مهمانها… ولی تهیونگ با آن نگاه سردش همه را ساکت میکرد.
در گوش ات خم شد و آرام زمزمه کرد:
_ "لبخند بزن، فقط امشب. تو همسر من شدی، کوچولو."
♡
ات با صدای لرزانی زمزمه کرد:
"م…من ت…تلاش میکنم، آ…آقا."
تهیونگ ابرویش را بالا انداخت. نمیخواست دیگر "آقا" صدایش بزند… اما فعلاً چیزی نگفت. دستش را محکمتر دور بازوی دخترک حلقه کرد و به سمت جایگاه عروس و داماد قدم برداشتند.
🌹🎶
صدای موزیک ملایم بالا رفت. همه ایستادند. مراسم رسمی آغاز شد… و جملهی معروف کشیش:
"آیا شما، کیم تهیونگ، این دختر را به همسری میپذیرید؟"
تهیونگ بدون لحظهای مکث گفت:
_ "آره. اون از امشب مال منه."
و سپس نگاهش به چشمان خیس ات افتاد…
"ولی با اجازهاش."
♡ ات صدایش گرفت، اما با تکان خفیفی سرش را تکان داد. "م…من ه…هستم…"
🌒
شب...
ات در اتاق مخصوصی بود که تاتاسامی برای او آماده کرده بود. لباسش را درآورده بود و با لباس خواب سادهای که برایش آورده بودند، کنار تخت نشسته بود. منتظر…
ترسیده…
فکر میکرد حالا باید برای مردی که با او ازدواج کرده، تسلیم بشه…
در اتاق باز شد. صدای قدمهای تهیونگ آمد. ات با وحشت سرش را بلند کرد. تهیونگ در آستانهی در ایستاد، با آن کت مشکی و چشمهایی که هنوز برق خطر داشت… اما نگاهش روی ات نرم شد.
....
کامنت چک بشه!
- ۴.۳k
- ۰۶ مرداد ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۱۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط