عنوان فیک همسر ساخته شده
عنوان فیک: همسر ساخته شده
👥 پارت نهم
🖤 ژانر: دارک، مافیایی، روانی،
📍 یک ماه بعد از ازدواج...
ات روی زمین نشسته بود، پاهاشو بغل کرده بود و با انگشتهای لرزونش، روی فرش نرم و مشکی رنگ، دایره میکشید.
لباس خواب حریری که تاتاسامی براش خریده بود به تنش زنگ زده بود. اما تهیونگ حتی ندیده بودش.
تو اون یه ماه، ات یاد گرفته بود چطور غذا درست کنه، چطور درست بشینه، درست نفس بکشه، درست بخنده... همونطور که تهیونگ خواسته بود.
اما حتی یکبار هم تهیونگ بهش نگفته بود: «آفرین».
"هـ... هـه... هیـ... هیونگ؟"
با لکنت صداش کرده بود.
تهیونگ پشت میز کار نشسته بود. سیگار نصفهای توی دستش دود میکرد. زیر چشمهاش کبود بود، شونههاش سنگین.
بدون اینکه نگاهش کنه گفت:
_ «چی میخوای؟»
ات لبش رو گاز گرفت. اشک ته چشمش برق میزد، اما لبخند زد.
+
"مـ... مـن... غـ... غـذا ددرست کـ... کـردم... اگه بـ... بـخوای..."
تهیونگ سرش رو بلند نکرد. فقط آهی کشید و گفت:
_ «ولم کن ات... خستهم.»
صدای در بسته شد.
اون شب، ات با چشمهای خیس، پشت در اتاق کارش خوابش برد.
با همون لباس خواب حریری... با همون لبخند نصفه روی لبش.
---
📍 صبح روز بعد...
ات دیگه گریه نکرد.
اون روز، خودش رو توی آینه نگاه کرد. با صورت بچگانه و لکنتش، توی دلش گفت:
«مـن بـاید قـلبـش رو بـبرم... اگـه دوسـم نـداره، بـاید کـاری کـنم دوسـم بـداشـته بـاشه.»
برای صبحانه، پنکیک درست کرد. با دقت مثل آموزشهایی که تاتاسامی بهش داده بود. حتی با سس شکلاتی شکل قلب کشید وسطش.
وقتی تهیونگ از پلهها پایین اومد، فقط یه نگاه کوتاه انداخت.
_ «نمیخورم.»
ات نفسش برید. اما خودش رو نباخت.
رفت نزدیکش.
دستای ظریفش رو دور بازوی تهیونگ حلقه کرد.
+
"مـن... دوسـت دارم..."
زیرلب گفت، خجالتی، اما واقعی.
تهیونگ خشکش زد.
چشماش تاریک شد. آروم دستای ات رو از خودش جدا کرد.
_ «نکن این کارو...»
ات لب پایینشو لرزوند.
"مـن... هـمـسرتـم..."
_ «تو یه بچهای.» تهیونگ نگاهش نکرد. فقط گفت.
_ «و من قرار نیست به یه بچه عشق بدم. یاد بگیر چطور زنده بمونی. همین.»
رفت.
ات همونجا نشست.
به قلبش که از شدت حرف اون مرد ترک خورده بود، دست کشید.
اشک نریخت.
فقط گفت:
+
"یـه روز... دوسـتـم خـواهـی داشـت..."
👥 پارت نهم
🖤 ژانر: دارک، مافیایی، روانی،
📍 یک ماه بعد از ازدواج...
ات روی زمین نشسته بود، پاهاشو بغل کرده بود و با انگشتهای لرزونش، روی فرش نرم و مشکی رنگ، دایره میکشید.
لباس خواب حریری که تاتاسامی براش خریده بود به تنش زنگ زده بود. اما تهیونگ حتی ندیده بودش.
تو اون یه ماه، ات یاد گرفته بود چطور غذا درست کنه، چطور درست بشینه، درست نفس بکشه، درست بخنده... همونطور که تهیونگ خواسته بود.
اما حتی یکبار هم تهیونگ بهش نگفته بود: «آفرین».
"هـ... هـه... هیـ... هیونگ؟"
با لکنت صداش کرده بود.
تهیونگ پشت میز کار نشسته بود. سیگار نصفهای توی دستش دود میکرد. زیر چشمهاش کبود بود، شونههاش سنگین.
بدون اینکه نگاهش کنه گفت:
_ «چی میخوای؟»
ات لبش رو گاز گرفت. اشک ته چشمش برق میزد، اما لبخند زد.
+
"مـ... مـن... غـ... غـذا ددرست کـ... کـردم... اگه بـ... بـخوای..."
تهیونگ سرش رو بلند نکرد. فقط آهی کشید و گفت:
_ «ولم کن ات... خستهم.»
صدای در بسته شد.
اون شب، ات با چشمهای خیس، پشت در اتاق کارش خوابش برد.
با همون لباس خواب حریری... با همون لبخند نصفه روی لبش.
---
📍 صبح روز بعد...
ات دیگه گریه نکرد.
اون روز، خودش رو توی آینه نگاه کرد. با صورت بچگانه و لکنتش، توی دلش گفت:
«مـن بـاید قـلبـش رو بـبرم... اگـه دوسـم نـداره، بـاید کـاری کـنم دوسـم بـداشـته بـاشه.»
برای صبحانه، پنکیک درست کرد. با دقت مثل آموزشهایی که تاتاسامی بهش داده بود. حتی با سس شکلاتی شکل قلب کشید وسطش.
وقتی تهیونگ از پلهها پایین اومد، فقط یه نگاه کوتاه انداخت.
_ «نمیخورم.»
ات نفسش برید. اما خودش رو نباخت.
رفت نزدیکش.
دستای ظریفش رو دور بازوی تهیونگ حلقه کرد.
+
"مـن... دوسـت دارم..."
زیرلب گفت، خجالتی، اما واقعی.
تهیونگ خشکش زد.
چشماش تاریک شد. آروم دستای ات رو از خودش جدا کرد.
_ «نکن این کارو...»
ات لب پایینشو لرزوند.
"مـن... هـمـسرتـم..."
_ «تو یه بچهای.» تهیونگ نگاهش نکرد. فقط گفت.
_ «و من قرار نیست به یه بچه عشق بدم. یاد بگیر چطور زنده بمونی. همین.»
رفت.
ات همونجا نشست.
به قلبش که از شدت حرف اون مرد ترک خورده بود، دست کشید.
اشک نریخت.
فقط گفت:
+
"یـه روز... دوسـتـم خـواهـی داشـت..."
- ۳.۵k
- ۰۶ مرداد ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۲)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط