پارت
پارت۵۳
با تعجب رفتم سمت کاغذ.
یه کاغذ متوسط که روش نوشته بود:
_بخشیدی؟
لبخند نشست رو لبام.کوتاه خندیدم و دور و برمو نگاه کردم.خبری از آرمان نبود.
با مکث یه خودکار از لیوان مدادام برداشتم و زیرش نوشتم.
_شاید...
کاغذو روی میز گذاشتم. شارژمو برداشتم و رفتم بیرون.
صدای قلبمو میشنیدم.دستام یخ کرده بود.بوی سوختگی توجهمو به غذا جلب کرد و با دو رفتم زیرشو خاموش کردم.یه ذرش سوخته بود اما قابل تحمل بود.
گوشیمو به شارژ زدمو رفتم تو اتاق.
کاغذو نگاه کردم.زیر جمله ی من نوشته بود.
_پس ینی بخشیدی؟
زیرش نوشتم
_کجایی؟
کاغذو سرجاش گذاشتم و دوییدم بیرون.
پشت در ایستادم و از ذوق درجا میزدم.دستامو بهم قفل کردم و بعد از چند لحظه رفتم تو اتاق.
نوشته بود
_همیشه نزدیکم :)
لبخند زدم.چیزی ننوشتم.ینی چیزی به فکرم نرسید که بنویسم.رفتم بیرون و چند لحظه بعد برگشتم به امید اینکه چیزی نوشته باشه.
نوشته بود
_انگار غذات سوخت.تقصیر من شد.امشب شام مهمون من؟شام آشتی...
چیزی توی دلم سقوط کرد.انگار زیر پام خالی شد و حس پرواز بهم دست داد.چشممو ثانیه ای بستم و باز کردم.
زیر جملش نوشتم.
_باشه.
دوییدم بیرون.دوباره اومدم تو.
نوشته بود
_ساعت ۱۰ میام دنبالت...
کاغذو توی دستم محکم گرفتم و به پشت خودمو پرت کردم روی تخت.حس کسیو داشتم که از روی پل پرت شد اما...یه نفر اون پایین دو دستی نگهش داشت...
با تعجب رفتم سمت کاغذ.
یه کاغذ متوسط که روش نوشته بود:
_بخشیدی؟
لبخند نشست رو لبام.کوتاه خندیدم و دور و برمو نگاه کردم.خبری از آرمان نبود.
با مکث یه خودکار از لیوان مدادام برداشتم و زیرش نوشتم.
_شاید...
کاغذو روی میز گذاشتم. شارژمو برداشتم و رفتم بیرون.
صدای قلبمو میشنیدم.دستام یخ کرده بود.بوی سوختگی توجهمو به غذا جلب کرد و با دو رفتم زیرشو خاموش کردم.یه ذرش سوخته بود اما قابل تحمل بود.
گوشیمو به شارژ زدمو رفتم تو اتاق.
کاغذو نگاه کردم.زیر جمله ی من نوشته بود.
_پس ینی بخشیدی؟
زیرش نوشتم
_کجایی؟
کاغذو سرجاش گذاشتم و دوییدم بیرون.
پشت در ایستادم و از ذوق درجا میزدم.دستامو بهم قفل کردم و بعد از چند لحظه رفتم تو اتاق.
نوشته بود
_همیشه نزدیکم :)
لبخند زدم.چیزی ننوشتم.ینی چیزی به فکرم نرسید که بنویسم.رفتم بیرون و چند لحظه بعد برگشتم به امید اینکه چیزی نوشته باشه.
نوشته بود
_انگار غذات سوخت.تقصیر من شد.امشب شام مهمون من؟شام آشتی...
چیزی توی دلم سقوط کرد.انگار زیر پام خالی شد و حس پرواز بهم دست داد.چشممو ثانیه ای بستم و باز کردم.
زیر جملش نوشتم.
_باشه.
دوییدم بیرون.دوباره اومدم تو.
نوشته بود
_ساعت ۱۰ میام دنبالت...
کاغذو توی دستم محکم گرفتم و به پشت خودمو پرت کردم روی تخت.حس کسیو داشتم که از روی پل پرت شد اما...یه نفر اون پایین دو دستی نگهش داشت...
- ۳.۱k
- ۱۰ شهریور ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۲۵)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط