پارت
پارت۵۱
عصبی خندیدم و گفتم
_شوخی میکنی...
میدونستم شوخی نمیکنه و این منو بیشتر مضطرب میکرد.
جدی نگام کرد.گفت
_خودت چی فکر میکنی...
خواستم سریع از کنارش رد شم.اما پل تکون بدی خورد و باعث شد سرجام وایستم.آرمان یه دستمو محکم گرفت.با دست دیگش هولم داد.از ترس جیغ بلندی کشیدم.
پاهام روی پل بود و یه نیمه از بدنم معلق بود.یه دستمم محکم توی دست آرمان بود.اگه ولم میکرد فطعا پرت میشدم...
دیگه داشتم به گریه میفتادم خیلی صحنه ی وحشتناکی بود.با داد گفتم
_دیوونه چیکار میکنی؟
صدای آبشار انقدر بلند بود که باعث میشد ترسم از سقوط بیشتر بشه.آب با شدت زیادی به سنگا برخورد میکرد.مه غلیظی هم توی مسیر آبشار بود که اجازه نمیداد ارتفاع فرود آبشارو ببینم.
داد زدم
_آرمان ولم نکنیا.توروخدا بزار بیام بالا.
گفت
_سعی کن روی پل ظاهر بشی.
دستش شل شد.میخواست ولم کنه.با التماس بهش نگاه کردم.میدیدم که حالت چهرش نگرانه اما دستش داشت شل میشد.
دستای منم نتونست اونقدر تحمل کنه و توی یه ثانیه با جیغ بلندی از روی پل پرت شدم.
نفسم بند اومد و مرگو جلوی چشمم دیدم.چشمامو محکم بهم فشار دادم و با تموم وجودم خواستم که الان روی پل باشم...حس کردم بادی که توی موهام میرفت ایستاد و دستم مرطوب بودن چوب پل رو حس کرد.چشمامو باز کردم.
روی پل بودم و آرمان روبروم ایستاده بود.نفس نفس میزد.ترسیده بود.
اما من از شدت ترس و عصبانیت گریم گرفته بود.نزدیک بود بمیرم.چطوری تونست اینکارو بکنه.با صدای پر از بغضم گفتم
_دستمو ول کردی...
صداش میلرزید.گفت
_به خاطر خودت بود...مجبور بودیم.
اولین قطره ی اشک که رو گونم سر خورد دوباره گفتم
_دستمو ول کردی آرمان...
روبروم نشست و دستاشو دو طرف صورتم گذاشت.دستاش سرد بود.میتونستم حس کنم که میلرزیدن.
با انگشتش اشکمو پاک کرد و گفت
_ببین الان جات امنه.تونستی...
با گریه گفتم
_اگه نمیتونستم چی؟چرا ولم کردی؟
حرفی نزد و غمگین نگام کرد و چیزی نگفت.اون لحظه فقط میخواستم ازونجا برم.
میخواستم برم خونه...با شدت دستاشو پس زدم و توی پلک بعدیم وسط اتاقم بودم.
عصبی خندیدم و گفتم
_شوخی میکنی...
میدونستم شوخی نمیکنه و این منو بیشتر مضطرب میکرد.
جدی نگام کرد.گفت
_خودت چی فکر میکنی...
خواستم سریع از کنارش رد شم.اما پل تکون بدی خورد و باعث شد سرجام وایستم.آرمان یه دستمو محکم گرفت.با دست دیگش هولم داد.از ترس جیغ بلندی کشیدم.
پاهام روی پل بود و یه نیمه از بدنم معلق بود.یه دستمم محکم توی دست آرمان بود.اگه ولم میکرد فطعا پرت میشدم...
دیگه داشتم به گریه میفتادم خیلی صحنه ی وحشتناکی بود.با داد گفتم
_دیوونه چیکار میکنی؟
صدای آبشار انقدر بلند بود که باعث میشد ترسم از سقوط بیشتر بشه.آب با شدت زیادی به سنگا برخورد میکرد.مه غلیظی هم توی مسیر آبشار بود که اجازه نمیداد ارتفاع فرود آبشارو ببینم.
داد زدم
_آرمان ولم نکنیا.توروخدا بزار بیام بالا.
گفت
_سعی کن روی پل ظاهر بشی.
دستش شل شد.میخواست ولم کنه.با التماس بهش نگاه کردم.میدیدم که حالت چهرش نگرانه اما دستش داشت شل میشد.
دستای منم نتونست اونقدر تحمل کنه و توی یه ثانیه با جیغ بلندی از روی پل پرت شدم.
نفسم بند اومد و مرگو جلوی چشمم دیدم.چشمامو محکم بهم فشار دادم و با تموم وجودم خواستم که الان روی پل باشم...حس کردم بادی که توی موهام میرفت ایستاد و دستم مرطوب بودن چوب پل رو حس کرد.چشمامو باز کردم.
روی پل بودم و آرمان روبروم ایستاده بود.نفس نفس میزد.ترسیده بود.
اما من از شدت ترس و عصبانیت گریم گرفته بود.نزدیک بود بمیرم.چطوری تونست اینکارو بکنه.با صدای پر از بغضم گفتم
_دستمو ول کردی...
صداش میلرزید.گفت
_به خاطر خودت بود...مجبور بودیم.
اولین قطره ی اشک که رو گونم سر خورد دوباره گفتم
_دستمو ول کردی آرمان...
روبروم نشست و دستاشو دو طرف صورتم گذاشت.دستاش سرد بود.میتونستم حس کنم که میلرزیدن.
با انگشتش اشکمو پاک کرد و گفت
_ببین الان جات امنه.تونستی...
با گریه گفتم
_اگه نمیتونستم چی؟چرا ولم کردی؟
حرفی نزد و غمگین نگام کرد و چیزی نگفت.اون لحظه فقط میخواستم ازونجا برم.
میخواستم برم خونه...با شدت دستاشو پس زدم و توی پلک بعدیم وسط اتاقم بودم.
- ۴.۸k
- ۰۹ شهریور ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۴۴)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط