پارت
پارت۵۲
دو روز از اون قضیه گذشت.هنوز از آرمان دلخور بودم.بی تردید دستمو ول کرده بود!
با خودم گفتم
_بی تردید؟لرزش دستاشو ندیدی؟چشمای نگرانشو ندیدی؟...چشماش...
با اینحال نمیتونستم ازش سراغی بگیرم.اصلا نمیدونستم کجا زندگی میکنه...همیشه اون میومد.
ولی انگار اونم نمیخواست بیاد...دلم از گشنگی ضعف رفت.بلند شدم و رفتم سمت اشپزخونه تا یه چیزی واسه خودم درست کنم.یخچالو باز کردم تا چشمم به گوجه ها افتاد یاد اونروز افتادم.
لبخندی رو لبم نشست و حواسم نبود چند دقیقست که در یخچال بازه.صدای یخچال منو به خودم آورد و درشو بستم.
دلم گرفت.گوشیمو از جیب شلوار مشکیم دراوردم و کلیپی که ازش گرفته بودمو پخش کردم.
از پشت گرفته بودم.آستین لباسش خیس شده بود و اصلا حواسش نبود.با دستای کفی آستینشو داد بالا و دوباره ادامه داد به ظرف شستن.
با صدای خنده ی من برگشت و با تعجب به گوشیم نگاه کرد و خندید.
کیلیپ روی خندش تموم شد.
سرمو تند تند به چپ و راست تکون دادم و گوشیو خاموش کردم.
با خودم گفتم
_نوشین...چته؟آروم باش دختر...
توی سینک ظرف شویی آبی روی صورتم ریختم و رفتم سراغ ناهار.
چون اصلا حوصله کار کردن نداشتم همه کارارو با جادوم انجام دادم و فقط میموند پختش که اونم گازو روشن کردم و منتظر موندم.
رفتم توی اتاقم تا شارژرمو بردارم که یه کاغذ روی میز تحریرم دیدم.
دو روز از اون قضیه گذشت.هنوز از آرمان دلخور بودم.بی تردید دستمو ول کرده بود!
با خودم گفتم
_بی تردید؟لرزش دستاشو ندیدی؟چشمای نگرانشو ندیدی؟...چشماش...
با اینحال نمیتونستم ازش سراغی بگیرم.اصلا نمیدونستم کجا زندگی میکنه...همیشه اون میومد.
ولی انگار اونم نمیخواست بیاد...دلم از گشنگی ضعف رفت.بلند شدم و رفتم سمت اشپزخونه تا یه چیزی واسه خودم درست کنم.یخچالو باز کردم تا چشمم به گوجه ها افتاد یاد اونروز افتادم.
لبخندی رو لبم نشست و حواسم نبود چند دقیقست که در یخچال بازه.صدای یخچال منو به خودم آورد و درشو بستم.
دلم گرفت.گوشیمو از جیب شلوار مشکیم دراوردم و کلیپی که ازش گرفته بودمو پخش کردم.
از پشت گرفته بودم.آستین لباسش خیس شده بود و اصلا حواسش نبود.با دستای کفی آستینشو داد بالا و دوباره ادامه داد به ظرف شستن.
با صدای خنده ی من برگشت و با تعجب به گوشیم نگاه کرد و خندید.
کیلیپ روی خندش تموم شد.
سرمو تند تند به چپ و راست تکون دادم و گوشیو خاموش کردم.
با خودم گفتم
_نوشین...چته؟آروم باش دختر...
توی سینک ظرف شویی آبی روی صورتم ریختم و رفتم سراغ ناهار.
چون اصلا حوصله کار کردن نداشتم همه کارارو با جادوم انجام دادم و فقط میموند پختش که اونم گازو روشن کردم و منتظر موندم.
رفتم توی اتاقم تا شارژرمو بردارم که یه کاغذ روی میز تحریرم دیدم.
- ۲.۵k
- ۱۰ شهریور ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط