پارت۲۷(این پارت برای شنبه هست .چون وقت نمیکنم آپلود کنم
)یکی بهم زنگ یه پیر زن بود
اول گفتم جواب ندم ولی گفت یه بسته.....
،همه چیو گفت بهم و من بهش گفتم
-انیسا من فراریت میدم چون بیگناه اومدی
-نمیخواد تو اگه میتونستی منو فراری بدی قبلا خودت فرار کرده بودی
-ببین امشب ساعت ۱ شب فراریت میدم همینو بس
چجوری؟
-تو به این کاری نداشته باش
-اوکی
(نویسنده)
داستان از اینجا شروع میشع انیسا و لیام تا ۸ شب در اون آکادمی نظامی که به اصطلاح یه آکادمی بود مشغول کار کردن بودن و بعد از اون وارد اتاقشون میشن و شام میخورن لیام به انیسا گفته بود که فراریش میده و انیسا گول حرفای لیام رو خورد دقیقا ساعت ۱۲:۳۵ دقیقه شب لیام با یک پودر بیهوشی وارد اتاق میشه و اون پودر رو روی بالشت انیسا میریزه و برای اینکه مطمئن بشه انیسا واقعا بیهوش میشه اون پودر رو داخل قهوه اون میریزه و بهش میگه
#لیام
-بیا این قهوه رو بخور که یه وقت موقع فرار خوابت نبره
-باشه
قهوه رد که بهش دادم چون اون پودر دیر عمل میکرد بهش گفتم
-فعلا برو رو تخت خواب استراحت کن تا وقت فرار برسه
-اوکی ولی تو نمیتونی فراریم بدی
-نشونت میدم که میتونم
رفت رو تخت و به یک دقیقه نکشید که چشماش رو هم رفت و بیهوش شد زنگ زدم به دستیارم
-همه چی امادس؟
-بله قربان بیاید بیرون
-اوکی
خیلی راحت انیسا رو بلند کردم و بردم بیرون و سوار ماشين کردم و راه افتادیم سمت عمارت آخ دختر کوچولو من نمیتونستم تو اون جهنم در ای که خودم نقشش رو کشیده بودم کارم رو میکردم ولی اگه بریم تو عمارتم راحت میتونم از پدرت انتقام خواهرم رو بگیرم و تو رو مال خودم کنم
اول گفتم جواب ندم ولی گفت یه بسته.....
،همه چیو گفت بهم و من بهش گفتم
-انیسا من فراریت میدم چون بیگناه اومدی
-نمیخواد تو اگه میتونستی منو فراری بدی قبلا خودت فرار کرده بودی
-ببین امشب ساعت ۱ شب فراریت میدم همینو بس
چجوری؟
-تو به این کاری نداشته باش
-اوکی
(نویسنده)
داستان از اینجا شروع میشع انیسا و لیام تا ۸ شب در اون آکادمی نظامی که به اصطلاح یه آکادمی بود مشغول کار کردن بودن و بعد از اون وارد اتاقشون میشن و شام میخورن لیام به انیسا گفته بود که فراریش میده و انیسا گول حرفای لیام رو خورد دقیقا ساعت ۱۲:۳۵ دقیقه شب لیام با یک پودر بیهوشی وارد اتاق میشه و اون پودر رو روی بالشت انیسا میریزه و برای اینکه مطمئن بشه انیسا واقعا بیهوش میشه اون پودر رو داخل قهوه اون میریزه و بهش میگه
#لیام
-بیا این قهوه رو بخور که یه وقت موقع فرار خوابت نبره
-باشه
قهوه رد که بهش دادم چون اون پودر دیر عمل میکرد بهش گفتم
-فعلا برو رو تخت خواب استراحت کن تا وقت فرار برسه
-اوکی ولی تو نمیتونی فراریم بدی
-نشونت میدم که میتونم
رفت رو تخت و به یک دقیقه نکشید که چشماش رو هم رفت و بیهوش شد زنگ زدم به دستیارم
-همه چی امادس؟
-بله قربان بیاید بیرون
-اوکی
خیلی راحت انیسا رو بلند کردم و بردم بیرون و سوار ماشين کردم و راه افتادیم سمت عمارت آخ دختر کوچولو من نمیتونستم تو اون جهنم در ای که خودم نقشش رو کشیده بودم کارم رو میکردم ولی اگه بریم تو عمارتم راحت میتونم از پدرت انتقام خواهرم رو بگیرم و تو رو مال خودم کنم
۱.۹k
۱۶ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.