بیداری در تاریکی

بیداری در تاریکی---
از زبان راوی یا همون نویسنده*

شب شده بود و قصر پر از سایه‌های بلند شمع‌ها. صدای باد از پنجره‌های بلند می‌پیچید و فضا رو پر از سکوت وهم‌آلود کرده بود.

تو، هنوز کمی ترسیده و خسته، آرام گفتی:
«اممم… مانجیرو-سان… من کجا باید بخوابم؟»

مایکی کمی مکث کرد و نگاهش از سقف بلند قصر به تو برگشت. چشم‌های طلایی‌اش در تاریکی می‌درخشید و لبخندی نیمه‌شیطنت‌آمیز روی لبش نشست.
«نمی‌خواد نگران باشی…» با صدای آرام و دلنشین ادامه داد: «من یه اتاق آماده کردم، مال خودت. امنه… حداقل تا وقتی تو اینجا هستی.»

او دستت را گرفت و به سمت یکی از برج‌های قصر هدایت کرد. در طول راه، صدای خنده‌ی آرام و زمزمه‌های دیگر اعضای تومان از سالن‌ها می‌آمد، اما مایکی مثل یک سایه محافظ کنار تو قدم می‌زد.

وقتی به در اتاق رسیدید، در را باز کرد و گفت:
«اینجا می‌تونی بخوابی. هر موقع چیزی خواستی، فقط صدا بزن. هیچ‌کس مزاحمت نمی‌شه… البته جز من.»

تو لبخندی عصبی ولی راحت زدی و وارد اتاق شدی. اتاق ساده ولی گرم بود، با پرده‌های ضخیم و یک تخت بزرگ که از شمع‌ها روشن می‌شد.
مایکی پشت در ایستاد، چشم‌های طلایی‌اش تو را برای چند لحظه نگاه کرد، بعد آرام برگشت و رفت، اما حس کردی حتی وقتی نیست، حضورش هنوز توی اتاق هست.


---
بیفما🥳
دیدگاه ها (۱)

بیداری در تایکی---از زبان راوی*ساعت‌ها گذشته بود و تو آرام ر...

بیداری در تاریکی---بازم از زبان راوی😙*صبح شد و نور ضعیف خورش...

ببخشید پارت ندا م امروز ۱۰ تا پارت میزارم♡

🐈‍⬛🐈

پارت ۱۶۵

بازگشت فرمانده

پارت 4

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط