بیداری در تایکی
بیداری در تایکی---
از زبان راوی*
ساعتها گذشته بود و تو آرام روی تخت دراز کشیده بودی. شمعها تنها نور ملایم اتاق را فراهم میکردند و سکوت قصر سنگینی میکرد.
ناگهان صدای نرم و بیصدا در باز شد…
چشمانت به سرعت باز شد و تو با تعجب دیدی چیفویو به آرامی وارد اتاق شد. نگاه سرد و نافذش مستقیم روی تو قفل شد، و در دستش چیزی شبیه به وسوسهی خونآشامی موج میزد.
قبل از اینکه فرصت فرار داشته باشی، او آرام نزدیک شد و لبهایش به گردنت رسید. نوک دندانهای تیزش لمس پوستت شد و کمی از خونت را نوشید.
تو خشکت زده بودی، قلبت تندتر از همیشه میزد و نفسهایت سریع و کوتاه شدند.
صدای زمزمهی آرام و سردش در گوش تو پیچید:
«خیلی خوشمزهای… فقط یه کمی…»
اما ناگهان صدای مانجیرو از بیرون اتاق بلند شد:
«چیفویو! دست بردار!»
چیفویو با سرعت عقب کشید و با نگاه پر از نارضایتی و لبخند تلخ گفت:
«باشه… برای این بار.»
تو نفس راحتی کشیدی، اما پوستت هنوز سوز میزد و قلبت تند میزد. فهمیدی که زندگی در این قصر یعنی همیشه روی لبهی تیغ بودن… حتی وقتی فقط میخوابی.
---
خوب بود؟😙
از زبان راوی*
ساعتها گذشته بود و تو آرام روی تخت دراز کشیده بودی. شمعها تنها نور ملایم اتاق را فراهم میکردند و سکوت قصر سنگینی میکرد.
ناگهان صدای نرم و بیصدا در باز شد…
چشمانت به سرعت باز شد و تو با تعجب دیدی چیفویو به آرامی وارد اتاق شد. نگاه سرد و نافذش مستقیم روی تو قفل شد، و در دستش چیزی شبیه به وسوسهی خونآشامی موج میزد.
قبل از اینکه فرصت فرار داشته باشی، او آرام نزدیک شد و لبهایش به گردنت رسید. نوک دندانهای تیزش لمس پوستت شد و کمی از خونت را نوشید.
تو خشکت زده بودی، قلبت تندتر از همیشه میزد و نفسهایت سریع و کوتاه شدند.
صدای زمزمهی آرام و سردش در گوش تو پیچید:
«خیلی خوشمزهای… فقط یه کمی…»
اما ناگهان صدای مانجیرو از بیرون اتاق بلند شد:
«چیفویو! دست بردار!»
چیفویو با سرعت عقب کشید و با نگاه پر از نارضایتی و لبخند تلخ گفت:
«باشه… برای این بار.»
تو نفس راحتی کشیدی، اما پوستت هنوز سوز میزد و قلبت تند میزد. فهمیدی که زندگی در این قصر یعنی همیشه روی لبهی تیغ بودن… حتی وقتی فقط میخوابی.
---
خوب بود؟😙
- ۷۲۰
- ۱۴ شهریور ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۱)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط