بیداری در تاریکی

بیداری در تاریکی---
بازم از زبان راوی😙*

صبح شد و نور ضعیف خورشید از پنجره‌های بلند قصر به داخل اتاق تابید. تو هنوز کمی خسته و از شب قبل نگران بودی. اما وقتی چشمت را باز کردی، مایکی را دیدی که ایستاده و با نگاه تیزش به تو خیره شده بود.

«تو… چی شده؟» صداش آرام بود، اما تهش تهدیدی ضمنی داشت.
مایکی سریع به گردنت نگاه کرد و جای دندان‌های چیفویو را دید. دستش بی‌اختیار به سمت گردنت رفت و کمی فشار داد، انگار بررسی می‌کرد که آسیبی جدی ندیده باشی.

تو کمی عقب رفتی و لرزیدی، اما مایکی با یک قدم جلو آمد و دستش را به آرامی روی شانه‌ات گذاشت.
«نگران نباش… من اینجا هستم. هیچ‌کس دیگه بهت نزدیک نمی‌شه… تا وقتی که من بگم.»

حس کردی حضورش، حتی با نگاه سرد و تهدیدآمیزش، مثل یک حصار امن دور تو کشیده شده.
می‌دانستی که حتی در میان خون‌آشام‌های خطرناک، مایکی تنها کسی است که حاضر است از تو محافظت کند، حتی اگر به قیمت درگیری با بقیه تمام شود.

لبخندی عصبی زدی و کمی آرام شدی. شاید زندگی در این قصر تاریک و پر از خطر، با مایکی کنار تو، کمی قابل تحمل‌تر باشد…


---
لایک و کامنت یادتون نره که بهم کلی انرژی میده🦢✨️
دیدگاه ها (۱)

بیداری در تاریکی---بعد از صبحانه، وقتی همه مشغول کارهای روزم...

بیداری در تاریکی---آرام نفس عمیقی کشیدی و با دستت، سر چیفویو...

بیداری در تایکی---از زبان راوی*ساعت‌ها گذشته بود و تو آرام ر...

بیداری در تاریکی---از زبان راوی یا همون نویسنده*شب شده بود و...

تک پارتی

سناریو : چشمای بنفش را دوست دارم پارت چهارم( ویو ملودی )وقتی...

میان عشق و درد---پارت پنجم:اون عصر، یونا روی نیمکت پارک نشست...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط