عشق در سایه سلطنت پارت17
نه نگاه کردن به پاها رو ترجیح میدادم تهیونک باجدی و پرجذبه و با صدای مغروری گفت
تهیونگ: امیدوارم دوملت ما تا همیشه در صلح و آرامش باشن.. و من برای محکم تر شدن صلح این قرارداد رو پذیرفتم و ترجیه میدم رابطه دو ملت خیشاوندی نزدیک تری داشته باشن به همین دليل....
مکثی کرد و گفت
تهیونگ: دوشیزه مری رو انتخاب میکنم...
تیر آخر زده شد از شوک تکونی خوردم و چشمام رو با ناراحتی بستم محکم چشمام رو رو هم فشار دادم
ای کاش همش یه خواب بود ای کاش الان چشمام رو باز میکردم و میدیدم هیچ کدوم از این اتفاقا نیوفتاده
صدای تبریک و دست و خنده وهياهو وموزیک با هم قاطی
شده بود بغض گلوم رو بسته بود اما دوست نداشتم جلوی اینا اشکام بریزه بی توجه به جمعی که جلو اومده بودن تا به پدر و پادشاه انگلستان تبریک بگن عقب عقب به سمت در سالن رفتم برای هیچ کس مهم نبود که من باشم.. خودشون بریده و دوخته بودن من رو میخواستن چیکار؟
جلوی در دستم رو به چارچوب گرفتم و برگشتم به جمعیت الکی خوش و مفت خورنگاه کردم چشم تو چشم شدم با چشمای قهوه ای تهیونگ و بی اختیار قطره اشکم پایین اومد
نگاهش از صورتم که یه اشک ازش جاری بود کنده نمیشد
چهره اش جدی و پر جذبه بود اشکمم رو دید و نگاهش بی تفاوت ولی خیره بود با خشم قطره اشکم رو با پشت دستم پاک کردم و ولباسم روبلند کردم و با عجله و به حالت دو سالن رو ترک کردم دویدم تو اتاقم در رو قفل کردم و هق هقم بلند شد روبه سقف دراز کشیدم
با وجود داد و بيدادها واصرارهای زیاد مامان برای شام پایین
نرفتم تا خود صبح بیدار بودم و خیره به سقف قطره قطره اشکم اروم و پشت هم جاری میشدن صبح هم ارایش و بزک دوزک های ارایشگر ها روی صورتم پخش شده بود.... فقط اون رو شستم و لباسام رو عوض کردم و باز به تخت برگشتم
حس بیرون اومدن از تخت رو نداشتم مامان حتی صبح هم مدام میومد با صدای ارومی که کسی نفهمه ازم خواهش و تهدید میکرد و میگفت همه و پادشاه تهیونگ سر میز منتظر منن.....
ولی بی توجه بهش فقط تو فکر عاقبت و اینده خودم بودم
بعد از ظهر که مطمئن شدم همه برای خواب بعد از ظهر رفتن
باز شنلم رو پوشیدم و وارد محوطه سرسبز حیاط قصر
شدم و روی نیکمتی زیر سقف طبقه دوم نشستم و چشمام رو بستم....صدای گفتگویی تویی ایوون طبقه دوم توجهم رو جلب کرد
صدای مردونه ای گفت
.......
تهیونگ: امیدوارم دوملت ما تا همیشه در صلح و آرامش باشن.. و من برای محکم تر شدن صلح این قرارداد رو پذیرفتم و ترجیه میدم رابطه دو ملت خیشاوندی نزدیک تری داشته باشن به همین دليل....
مکثی کرد و گفت
تهیونگ: دوشیزه مری رو انتخاب میکنم...
تیر آخر زده شد از شوک تکونی خوردم و چشمام رو با ناراحتی بستم محکم چشمام رو رو هم فشار دادم
ای کاش همش یه خواب بود ای کاش الان چشمام رو باز میکردم و میدیدم هیچ کدوم از این اتفاقا نیوفتاده
صدای تبریک و دست و خنده وهياهو وموزیک با هم قاطی
شده بود بغض گلوم رو بسته بود اما دوست نداشتم جلوی اینا اشکام بریزه بی توجه به جمعی که جلو اومده بودن تا به پدر و پادشاه انگلستان تبریک بگن عقب عقب به سمت در سالن رفتم برای هیچ کس مهم نبود که من باشم.. خودشون بریده و دوخته بودن من رو میخواستن چیکار؟
جلوی در دستم رو به چارچوب گرفتم و برگشتم به جمعیت الکی خوش و مفت خورنگاه کردم چشم تو چشم شدم با چشمای قهوه ای تهیونگ و بی اختیار قطره اشکم پایین اومد
نگاهش از صورتم که یه اشک ازش جاری بود کنده نمیشد
چهره اش جدی و پر جذبه بود اشکمم رو دید و نگاهش بی تفاوت ولی خیره بود با خشم قطره اشکم رو با پشت دستم پاک کردم و ولباسم روبلند کردم و با عجله و به حالت دو سالن رو ترک کردم دویدم تو اتاقم در رو قفل کردم و هق هقم بلند شد روبه سقف دراز کشیدم
با وجود داد و بيدادها واصرارهای زیاد مامان برای شام پایین
نرفتم تا خود صبح بیدار بودم و خیره به سقف قطره قطره اشکم اروم و پشت هم جاری میشدن صبح هم ارایش و بزک دوزک های ارایشگر ها روی صورتم پخش شده بود.... فقط اون رو شستم و لباسام رو عوض کردم و باز به تخت برگشتم
حس بیرون اومدن از تخت رو نداشتم مامان حتی صبح هم مدام میومد با صدای ارومی که کسی نفهمه ازم خواهش و تهدید میکرد و میگفت همه و پادشاه تهیونگ سر میز منتظر منن.....
ولی بی توجه بهش فقط تو فکر عاقبت و اینده خودم بودم
بعد از ظهر که مطمئن شدم همه برای خواب بعد از ظهر رفتن
باز شنلم رو پوشیدم و وارد محوطه سرسبز حیاط قصر
شدم و روی نیکمتی زیر سقف طبقه دوم نشستم و چشمام رو بستم....صدای گفتگویی تویی ایوون طبقه دوم توجهم رو جلب کرد
صدای مردونه ای گفت
.......
۴.۷k
۱۲ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.