عشق درسایه سلطنت پارت16
پدر :وصلت باید با یکی از دختران دربار صورت بگیره...پس
من تک تک دختران دربار رو صدا میزنم تا به حضور پادشاه
تهیونگ بیان وایشون از بین اونا همسر خودش رو انتخاب بکنه.....
هه.. همسر اینجا مسخره ترین واژه ممکن بود.. همسر یاگروگان؟
پدر : دوشیزه ژانت خواهر زاده من...
ژانت رفت جلو و تعظیمی کرد و گفت
ژانت: باعث افتخارمه سرورم...
واومد عقب تر وایستاد
پدر : دوشیزه جنا خواهر زاده کوچکتر من...
جنا جلو اومد وتعظیمی کرد و لبخند نکش مارویی زد و گفت
جنا : از دیدار شما بسیار خرسندم سرورم..
تورو خدااا؟؟ بچه پرو...و رفت کنار ژانت ایستاد.
پدر : دوشیزه شارلوت دختره خواهر همسرم...
شارلوت با اون لباس لختی وفوق بازش تعظیمی کرد که همه دل و روده اش ریخت بیرون و با لبخند گشادی گفت
شارلوت: تاابد به شما وفادار خواهم بود پادشاهم..
اوهو... مگه تو رو انتخاب کرده و فادار... اونم تو... آمار پسرای
رنگارنگی که هر شب به اتاق خوابت میان از دست خودتم
در رفته چه برسه به بقيه.. وفادار و رفت کنار بقیه وایستاد
مسلما دیگه نوبت من بود...
پدر : دوشیزه مری دختر خودم... نایب السلطنه فرانسه که بعد
از من سلطنت رو به ارث میبره و ملکه این کشور خواهد شد...
ناچارا جلو رفتم و تعظیمی کوتاه و به زوری که کاملا مشخص بود اجباریه کردم و با همون چهره جدی رفتم کناربقیه ایستادم ....
پدر : پادشاه استفن دختران دربار من این 4 تن هستن.. انتخاب شما کافیه که هر کدوم از اونها همین فرداشب به همسری شما در بیان....
نگاهم به کفشهای تهیونگ و پدرم دوخته شده بود دوست نداشتم تو چشمای هیچ کس نگاه کنم تو چشمای کی نگاه کنم؟؟ پدری که دخترش رو تو صف خرید گذاشته تا بخرنش؟ تو چشمای مادری نگاه کنم که الان نگرانه و دل تو دلش نیست؟؟ دل تو دلش نیست نه به خاطر اینکه نگران دخترشه که چی به سرش میاد نگرانه اینه که نکنه دخترش رو انتخاب نکنه... یا باید تو چشمای خریدارم نگاه میکردم که میخواست
همسرش رو انتخاب کنه؟؟ یا به عبارتی بخره؟
من تک تک دختران دربار رو صدا میزنم تا به حضور پادشاه
تهیونگ بیان وایشون از بین اونا همسر خودش رو انتخاب بکنه.....
هه.. همسر اینجا مسخره ترین واژه ممکن بود.. همسر یاگروگان؟
پدر : دوشیزه ژانت خواهر زاده من...
ژانت رفت جلو و تعظیمی کرد و گفت
ژانت: باعث افتخارمه سرورم...
واومد عقب تر وایستاد
پدر : دوشیزه جنا خواهر زاده کوچکتر من...
جنا جلو اومد وتعظیمی کرد و لبخند نکش مارویی زد و گفت
جنا : از دیدار شما بسیار خرسندم سرورم..
تورو خدااا؟؟ بچه پرو...و رفت کنار ژانت ایستاد.
پدر : دوشیزه شارلوت دختره خواهر همسرم...
شارلوت با اون لباس لختی وفوق بازش تعظیمی کرد که همه دل و روده اش ریخت بیرون و با لبخند گشادی گفت
شارلوت: تاابد به شما وفادار خواهم بود پادشاهم..
اوهو... مگه تو رو انتخاب کرده و فادار... اونم تو... آمار پسرای
رنگارنگی که هر شب به اتاق خوابت میان از دست خودتم
در رفته چه برسه به بقيه.. وفادار و رفت کنار بقیه وایستاد
مسلما دیگه نوبت من بود...
پدر : دوشیزه مری دختر خودم... نایب السلطنه فرانسه که بعد
از من سلطنت رو به ارث میبره و ملکه این کشور خواهد شد...
ناچارا جلو رفتم و تعظیمی کوتاه و به زوری که کاملا مشخص بود اجباریه کردم و با همون چهره جدی رفتم کناربقیه ایستادم ....
پدر : پادشاه استفن دختران دربار من این 4 تن هستن.. انتخاب شما کافیه که هر کدوم از اونها همین فرداشب به همسری شما در بیان....
نگاهم به کفشهای تهیونگ و پدرم دوخته شده بود دوست نداشتم تو چشمای هیچ کس نگاه کنم تو چشمای کی نگاه کنم؟؟ پدری که دخترش رو تو صف خرید گذاشته تا بخرنش؟ تو چشمای مادری نگاه کنم که الان نگرانه و دل تو دلش نیست؟؟ دل تو دلش نیست نه به خاطر اینکه نگران دخترشه که چی به سرش میاد نگرانه اینه که نکنه دخترش رو انتخاب نکنه... یا باید تو چشمای خریدارم نگاه میکردم که میخواست
همسرش رو انتخاب کنه؟؟ یا به عبارتی بخره؟
۸۰۱
۱۲ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.