عشق در سایه سلطنت پارت18
نامجون: سرورم... انتخابتون خالی از عیب نبود خیلی یهویی و بدون مشورت انتخاب کردین...
لفظ سرورمش نشون داد که از مشاوران و وزیران تهیونگه...
صدای خود تهیونگ رو شنیدم که گفت
تهیونگ:چرا؟
نامجون: از یه لحاظ انتخاب دوشیزه مری هوشمندانه بود چون به هر حال ملکه اینده این سرزمینه ولی سرکشی وشيطنت هاش براتون مشکل ساز میشه دختر عادی نیست...
تهیونگ: میدونم از شیطنتها وسرتقى هاش زیاد شنیدم.. بخش خیلی کمی از زبون درازشم دیدم
نامجون : کاملا هم مشخص بود که ناراضیه.. بعد از انتخاب دیگه از اتاقش بیرون نیومد.. من نمیدونم این دختر چی
میخواد؟ همه دخترای جمع داشتن برای شما خود*کشی میکردن
تهیونگ:چون احمقن
نامجون :سرورم!!
تهیونگ : همه دخترای احمق توی جمع دلشون به ثروت و مقام و این چیزا خوشه اما این دختره میدونه تو کشور من احترام چندانی نخواهد داشت...
لبخند کجی و پر بغضی زدم....
نامجون :مجبوره سرورم مگه میتونه رو حرف وتصميم شما مخالفتی کنه؟؟
تهیونگ: هدفش بزرگتره اینو خیلی واضح توی چشمای سرکشش خوندم نجات مردمش رو انتخاب کرده میخواد جلوی جنگ رو بگیره جنگی که واقعا میخواستم راه بندازمش...
قطره اشکم پایین چکید..
تهیونگ: برو استراحت کن
نامجون : شما نمیاین سرورم؟
تهیونگ: نه.. برو...
نامجون : چشم سرورم...
و دیگه صدایی نشنیدم دستی به صورتم کشیدم چندین دقیقه ای گذشت که صداش رو نزدیک شنیدم
تهیونگ: دوشیزه مری باز این شنل و شمااا...
مکثی کرد و گفت
تهیونگ:برای خواب بعد از ظهر نرفتین؟
سرم رو کمی کج کردم و نگاش کردم اومده بود پایین و کنارم ایستاده بود و نگهبانان و خدمتکارانش پشت سرش بودن
بلند شدم و تعظیمی کردم و اروم و بی حال گفتم
مری:نه...با خواب روز میونه ای ندارم
پوزخندی زد و اروم و یه جوری با نفرت گفت
تهیونگ: پس یه نقطه مشترک پیدا کردیم...
مری: اوه... چه نقطه اشتراک مهمی تو کل دنيا فقط من وشما نقطه اشتراک ازدواج داشتیم...
با غیض جملاتم رو گفتم و عصبی تعظیم کوتاه دیگه ای
کردم که برم اما بازوم رو محکم گرفت و فشار داد...
بازوم درد بدی گرفت تهیونک پر جذبه وجدی گفت
تهیونگ: مواظب حرف زدنت با من باش.. من مثل پسربچه های قبلی زندگیت نیستم فکر نکن جات امنه... دستور بدم همین الان همینجا سرت رو میز*نن...
و نگاه فوق خشنش رو توی نگام دوخت...یه ذره ترسیدم
خیلی پر جذبه وجدی بود ولی سعی کردم محکم باشم با لحن که سعی میکردم محکم باشه با خشم گفتم
مری:....
لفظ سرورمش نشون داد که از مشاوران و وزیران تهیونگه...
صدای خود تهیونگ رو شنیدم که گفت
تهیونگ:چرا؟
نامجون: از یه لحاظ انتخاب دوشیزه مری هوشمندانه بود چون به هر حال ملکه اینده این سرزمینه ولی سرکشی وشيطنت هاش براتون مشکل ساز میشه دختر عادی نیست...
تهیونگ: میدونم از شیطنتها وسرتقى هاش زیاد شنیدم.. بخش خیلی کمی از زبون درازشم دیدم
نامجون : کاملا هم مشخص بود که ناراضیه.. بعد از انتخاب دیگه از اتاقش بیرون نیومد.. من نمیدونم این دختر چی
میخواد؟ همه دخترای جمع داشتن برای شما خود*کشی میکردن
تهیونگ:چون احمقن
نامجون :سرورم!!
تهیونگ : همه دخترای احمق توی جمع دلشون به ثروت و مقام و این چیزا خوشه اما این دختره میدونه تو کشور من احترام چندانی نخواهد داشت...
لبخند کجی و پر بغضی زدم....
نامجون :مجبوره سرورم مگه میتونه رو حرف وتصميم شما مخالفتی کنه؟؟
تهیونگ: هدفش بزرگتره اینو خیلی واضح توی چشمای سرکشش خوندم نجات مردمش رو انتخاب کرده میخواد جلوی جنگ رو بگیره جنگی که واقعا میخواستم راه بندازمش...
قطره اشکم پایین چکید..
تهیونگ: برو استراحت کن
نامجون : شما نمیاین سرورم؟
تهیونگ: نه.. برو...
نامجون : چشم سرورم...
و دیگه صدایی نشنیدم دستی به صورتم کشیدم چندین دقیقه ای گذشت که صداش رو نزدیک شنیدم
تهیونگ: دوشیزه مری باز این شنل و شمااا...
مکثی کرد و گفت
تهیونگ:برای خواب بعد از ظهر نرفتین؟
سرم رو کمی کج کردم و نگاش کردم اومده بود پایین و کنارم ایستاده بود و نگهبانان و خدمتکارانش پشت سرش بودن
بلند شدم و تعظیمی کردم و اروم و بی حال گفتم
مری:نه...با خواب روز میونه ای ندارم
پوزخندی زد و اروم و یه جوری با نفرت گفت
تهیونگ: پس یه نقطه مشترک پیدا کردیم...
مری: اوه... چه نقطه اشتراک مهمی تو کل دنيا فقط من وشما نقطه اشتراک ازدواج داشتیم...
با غیض جملاتم رو گفتم و عصبی تعظیم کوتاه دیگه ای
کردم که برم اما بازوم رو محکم گرفت و فشار داد...
بازوم درد بدی گرفت تهیونک پر جذبه وجدی گفت
تهیونگ: مواظب حرف زدنت با من باش.. من مثل پسربچه های قبلی زندگیت نیستم فکر نکن جات امنه... دستور بدم همین الان همینجا سرت رو میز*نن...
و نگاه فوق خشنش رو توی نگام دوخت...یه ذره ترسیدم
خیلی پر جذبه وجدی بود ولی سعی کردم محکم باشم با لحن که سعی میکردم محکم باشه با خشم گفتم
مری:....
۵.۷k
۱۲ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.