عشق درسایه سلطنت پارت15
با اصرار بچه ها رفتم وسط و مشغول رقصیدن باهاشون
به لطف اجبارهای مامان و هزاران معلم رقص هرگونه رقصی رو بلد بودم اما هیچ وقت تمایلی نداشتم جلوی چشمای هیز
درباریا و یا حتی مهمانها نوع خاصی برقصم
واسه همین مثل همیشه به قول مامان مثل یه دختر بچه کولی که رقصیدن بلد نیست رقصیدم با شیطنت و خنده با دخترا میچرخیدم و دست توی دست هم میذاشتیم
واقعا کمی حال وهوام بهتر شده بود. بی توجه به مامان و مهمانهای سخت گیری که برای بی ملاحظگی هام سرتاسف تکون میدادن همراه بقیه بلند میخندیدم و میرقصیدم چرخی زدم که دخترا برام دست زدن و ایستادم و به رقص دیوانه وار و مسخره دخترا خندیدم که نگاهم چرخید و افتاد به تهیونگ که جلوی در کنار پدر وایستاده بود و دستاش رو پشتش برده بود و دقیق نگام میکرد جدی با اخم پر غرور.....خنده و حتی لبخندم توی یک لحظه محو شد و عقب کشیدم
و رفتم گوشه ای ایستادم و به رقص بقیه خیره شدم
اصلا دوست نداشتم رقصیدنم رو ببینه اما انگار دیده بود
جارچی ورود پدر و تهیونگ رو اعلام کرد و همه با احترام کنار
ایستادن و خم شدن و خیلی عمیق و ویژه تعظیم کردن ولی من باز مثله دفعه قبل فقط رو زانوم کمی خم شدم و حتی
سرم رو هم خم نکردم بلند کردن لباس پیشکشم
همه یه جوری تعظیم کرده بودن که کم مونده بود کله شون
بخوره کف زمین. اخه این وضع خم شدنه؟
بی اختیار به ربکا و دخترا که خیلی عمیق تعظیم کرده بودن
کش دار گفتم
مری: اوووووه... نمیرین
تهیونگ پرغرور و با اخم و جدیت با پدر سمت تخت راه
افتادن خدمتکارهای پدر که جدا.. یه ایل از خدمتكار ونوكر وكلفت و نگهبان دنبال تهیونگ حرکت میکردن نشستن.
سعی میکردم نگاهش نکنم پدر دست کوتاهی زد که موزیک قطع شد و بلند شد ایستاد و لبخندی زد و گفت
پدر : امشب هم نشینی با یه پادشاه جوان و خردمند که موقعیتها رو درک میکنه و واقعیت ها رو با عقلش پیدا میکنه واقعا باعث افتخارم بود و حالا باید به اصل مراسم برسیم.
بی حالی و سرگیجه تو وجودم راه پیدا کرد استرس و نگرانی داشت نفسم رو قطع میکرد
پدر: ما امشب اینجا جمع شدیم تا حسن نیتمون رو به
شاه جوان نشون بدیم که اون توطیه بی شرمانه کار ما
نبوده و ما خواستار صلحیم... برقراری صلح با یک اتحاد یک
قرار داد. قرارداد وصلت...
همه دست زدن و یک صدا اعلام کردن
پادشاه به سلامت باشن...
درمونده به پدر چشم دوختم پدری که داشت مزایده فروش دخترش رو اجرا میکرد....
به لطف اجبارهای مامان و هزاران معلم رقص هرگونه رقصی رو بلد بودم اما هیچ وقت تمایلی نداشتم جلوی چشمای هیز
درباریا و یا حتی مهمانها نوع خاصی برقصم
واسه همین مثل همیشه به قول مامان مثل یه دختر بچه کولی که رقصیدن بلد نیست رقصیدم با شیطنت و خنده با دخترا میچرخیدم و دست توی دست هم میذاشتیم
واقعا کمی حال وهوام بهتر شده بود. بی توجه به مامان و مهمانهای سخت گیری که برای بی ملاحظگی هام سرتاسف تکون میدادن همراه بقیه بلند میخندیدم و میرقصیدم چرخی زدم که دخترا برام دست زدن و ایستادم و به رقص دیوانه وار و مسخره دخترا خندیدم که نگاهم چرخید و افتاد به تهیونگ که جلوی در کنار پدر وایستاده بود و دستاش رو پشتش برده بود و دقیق نگام میکرد جدی با اخم پر غرور.....خنده و حتی لبخندم توی یک لحظه محو شد و عقب کشیدم
و رفتم گوشه ای ایستادم و به رقص بقیه خیره شدم
اصلا دوست نداشتم رقصیدنم رو ببینه اما انگار دیده بود
جارچی ورود پدر و تهیونگ رو اعلام کرد و همه با احترام کنار
ایستادن و خم شدن و خیلی عمیق و ویژه تعظیم کردن ولی من باز مثله دفعه قبل فقط رو زانوم کمی خم شدم و حتی
سرم رو هم خم نکردم بلند کردن لباس پیشکشم
همه یه جوری تعظیم کرده بودن که کم مونده بود کله شون
بخوره کف زمین. اخه این وضع خم شدنه؟
بی اختیار به ربکا و دخترا که خیلی عمیق تعظیم کرده بودن
کش دار گفتم
مری: اوووووه... نمیرین
تهیونگ پرغرور و با اخم و جدیت با پدر سمت تخت راه
افتادن خدمتکارهای پدر که جدا.. یه ایل از خدمتكار ونوكر وكلفت و نگهبان دنبال تهیونگ حرکت میکردن نشستن.
سعی میکردم نگاهش نکنم پدر دست کوتاهی زد که موزیک قطع شد و بلند شد ایستاد و لبخندی زد و گفت
پدر : امشب هم نشینی با یه پادشاه جوان و خردمند که موقعیتها رو درک میکنه و واقعیت ها رو با عقلش پیدا میکنه واقعا باعث افتخارم بود و حالا باید به اصل مراسم برسیم.
بی حالی و سرگیجه تو وجودم راه پیدا کرد استرس و نگرانی داشت نفسم رو قطع میکرد
پدر: ما امشب اینجا جمع شدیم تا حسن نیتمون رو به
شاه جوان نشون بدیم که اون توطیه بی شرمانه کار ما
نبوده و ما خواستار صلحیم... برقراری صلح با یک اتحاد یک
قرار داد. قرارداد وصلت...
همه دست زدن و یک صدا اعلام کردن
پادشاه به سلامت باشن...
درمونده به پدر چشم دوختم پدری که داشت مزایده فروش دخترش رو اجرا میکرد....
۴.۲k
۱۲ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.