داستان من قسمت هفتم
#داستان_من قسمت هفتم
[شیرایشی]
یو_ اوهویییی....خون آشام هایه لعنتی...اگه جرات دارین دستامو باز کنین....عوضیاااااا
میتسوبا_ خیلی سروصدا میکنی
یو_ خفه شو
یوئیچیرو خیلی سروصدا میکرد برا همین آرامش زندان به هم خورده بود یاسو هم ترسیده بود از قرار معلوم اینجا جایه موندن نیست....دست یاسو رو گرفتم داشتیم از زندان خارج می شدیم....
یو_ میکاااااااا
کیمیزوکی_ آهایی میکا چت شده
یاسو....خیلی زود دوید به سمت زندانی که میکا توش بود...انگا رویه میکا حساسیت خاصی داشت منم رفتم پیش یاسو....میکا تو حالت نیمه بیهوش بود...اونم خون آشام بود....زخمی بود....به خون احتیاج داد...پیش نگهبانی که اونجا بود رفتم ازش خواستم یه بطری خون بیاره در زندانم باز کنه و دستایه میکا رو....بعد از آزار کردن میکا یاسو خیلی سریع رفت پیشش و سرشو رو پاهاش گذاشت....
یاسو_ میکا....میکا....خو...خوبی؟
میکا_خو....خون
یاسو_الان میارن
بطری خون رو اوردن....یاسوشی بازش کرد سر میکارو بالا گرفت و بطری رو تو دهنش گذاشت...میکا یه دو قلپ از خون خورد...وقتی به خودش اومد بطری رو محکم کنار زد و خودشو از بقل یاسو کشید بیرون...برا یه لحظه چشم تو چشم شدن....
میکا_ ت....تو
یاسو_ میکا خوبی؟....ب....بهتری؟
میکا_ به تو هیچ ربطی نداره...چطور تونستی همچین کاری رو بکنی....من...من....فک کردم با همه فرق داری...بهت اعتماد کردم....ولی توهم....یکی از اون عوضیایی....گمشو برو....کسی کمکتو نمی خواد
یاسو_ و...ولی
نمیخواستم بیشتر از این تو فشار باشه دستشو گرفتم با خودم بردم...از نگهبانا خواستم که بهشون رسیدگی کنن....
.
.
.
.
یاسوشی رو تختش نشسته بود بازم به یه گوشه نگاه میکرد و هر چند دقیقه گریه می کرد....حرف هایه میکا....روش اثر گذاشته بود..
_حالتون خوبه؟
یاسو_ نه راستش
_ اگه یه چیزی بپرسم جواب میدین؟
یاسو_ اوهوم
_شما....به میکائلا_سان علاقه دارین؟
بعد از یه مکث خیلی کوتاه با تکون دادن سر به سوالام جواب داد....دوسش داره....این....این اصلا خوب نیست...
_از کی؟
یاسو_ راستش....از همون اول که دیدمش دوسش داشتم...ولی من فک کردم فقط برایه یه لحظس...سعی کردم...با گفتن کلمه هایی مثل کله تخم مرغی بی ریخت احمق....جوری نشون بدم که انگار ازش متنفرم....ولی...من حتی به خودمم دروغ میگفتم....
_که اینطور....شما...قبلا...یعنی قبل از ازدست دادن حافظتون علاقه زیادی به فرید_ساما داشتین....برا همین میخواستین همیشه بهش نشون بدین که قوی هستین واسه همین این معموریت رو قبول کردین...
یاسو_ من...آدم بدی بودم؟
_نمیدونم
گفتن این حرفا آرومش کرده بود...ولی با اومدن فیرید آرامشش بهم خورد
فیرید_ سلام ملکه من...حال احوال؟
یاسو_ بازم تو
فیرید_ انگار که هنوز حافظت برنگشته..... خب این خوبه
_منظورت چیه
فیرید_ ملکه ای که خودشو فراموش کرده دیگه به درد نمیخوره....از این به بعد من پادشاه تمام خون آشام ها و گرگینه ها میشم....و....صاحب صلاح اسرافیل
_ولی این قرار ما نبود....نقشه___
فیرید_ دقیقا نقشه من داره درست پیش میره.....بگیریدشون
نزاشت حرفی بزنم سرباز هایه خون آشام به طرف ما اومدن اوضاع اصلا خوب نبود......
ادامه دارد.....
[شیرایشی]
یو_ اوهویییی....خون آشام هایه لعنتی...اگه جرات دارین دستامو باز کنین....عوضیاااااا
میتسوبا_ خیلی سروصدا میکنی
یو_ خفه شو
یوئیچیرو خیلی سروصدا میکرد برا همین آرامش زندان به هم خورده بود یاسو هم ترسیده بود از قرار معلوم اینجا جایه موندن نیست....دست یاسو رو گرفتم داشتیم از زندان خارج می شدیم....
یو_ میکاااااااا
کیمیزوکی_ آهایی میکا چت شده
یاسو....خیلی زود دوید به سمت زندانی که میکا توش بود...انگا رویه میکا حساسیت خاصی داشت منم رفتم پیش یاسو....میکا تو حالت نیمه بیهوش بود...اونم خون آشام بود....زخمی بود....به خون احتیاج داد...پیش نگهبانی که اونجا بود رفتم ازش خواستم یه بطری خون بیاره در زندانم باز کنه و دستایه میکا رو....بعد از آزار کردن میکا یاسو خیلی سریع رفت پیشش و سرشو رو پاهاش گذاشت....
یاسو_ میکا....میکا....خو...خوبی؟
میکا_خو....خون
یاسو_الان میارن
بطری خون رو اوردن....یاسوشی بازش کرد سر میکارو بالا گرفت و بطری رو تو دهنش گذاشت...میکا یه دو قلپ از خون خورد...وقتی به خودش اومد بطری رو محکم کنار زد و خودشو از بقل یاسو کشید بیرون...برا یه لحظه چشم تو چشم شدن....
میکا_ ت....تو
یاسو_ میکا خوبی؟....ب....بهتری؟
میکا_ به تو هیچ ربطی نداره...چطور تونستی همچین کاری رو بکنی....من...من....فک کردم با همه فرق داری...بهت اعتماد کردم....ولی توهم....یکی از اون عوضیایی....گمشو برو....کسی کمکتو نمی خواد
یاسو_ و...ولی
نمیخواستم بیشتر از این تو فشار باشه دستشو گرفتم با خودم بردم...از نگهبانا خواستم که بهشون رسیدگی کنن....
.
.
.
.
یاسوشی رو تختش نشسته بود بازم به یه گوشه نگاه میکرد و هر چند دقیقه گریه می کرد....حرف هایه میکا....روش اثر گذاشته بود..
_حالتون خوبه؟
یاسو_ نه راستش
_ اگه یه چیزی بپرسم جواب میدین؟
یاسو_ اوهوم
_شما....به میکائلا_سان علاقه دارین؟
بعد از یه مکث خیلی کوتاه با تکون دادن سر به سوالام جواب داد....دوسش داره....این....این اصلا خوب نیست...
_از کی؟
یاسو_ راستش....از همون اول که دیدمش دوسش داشتم...ولی من فک کردم فقط برایه یه لحظس...سعی کردم...با گفتن کلمه هایی مثل کله تخم مرغی بی ریخت احمق....جوری نشون بدم که انگار ازش متنفرم....ولی...من حتی به خودمم دروغ میگفتم....
_که اینطور....شما...قبلا...یعنی قبل از ازدست دادن حافظتون علاقه زیادی به فرید_ساما داشتین....برا همین میخواستین همیشه بهش نشون بدین که قوی هستین واسه همین این معموریت رو قبول کردین...
یاسو_ من...آدم بدی بودم؟
_نمیدونم
گفتن این حرفا آرومش کرده بود...ولی با اومدن فیرید آرامشش بهم خورد
فیرید_ سلام ملکه من...حال احوال؟
یاسو_ بازم تو
فیرید_ انگار که هنوز حافظت برنگشته..... خب این خوبه
_منظورت چیه
فیرید_ ملکه ای که خودشو فراموش کرده دیگه به درد نمیخوره....از این به بعد من پادشاه تمام خون آشام ها و گرگینه ها میشم....و....صاحب صلاح اسرافیل
_ولی این قرار ما نبود....نقشه___
فیرید_ دقیقا نقشه من داره درست پیش میره.....بگیریدشون
نزاشت حرفی بزنم سرباز هایه خون آشام به طرف ما اومدن اوضاع اصلا خوب نبود......
ادامه دارد.....
۹.۸k
۱۶ شهریور ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۱۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.