عشق باطعم تلخ part94
#عشق_باطعم_تلخ #part94
با صدای زنگ در، شالم رو سرم کردم در رو باز کردم از کنار در رفتم کنار، فرحان آشفته اومد داخل چرخید طرفم، مظلوم خیره شده بود بهم؛ با تعجب پرسیدم:
- خوبی؟
تا اینو پرسیدم شروع کرد به حرف زدن...
- فرودگاه بودم، پرهام رفت شاید دیگه نیاد ایران، شایدم بیاد. ولی من میشناسمش نمیاد، قبلاً هم رفته بود اما اینقدر از رفتنش ناراحت نبودم؛ چون از حرفهاش میفهمیدم برای مدت کوتاهی میره، میاد.
با تکتک حرفهای فرحان تعجبم بیشتر میشد و ابروهام رو میدادم بالاتر؛ پریدم وسط حرفس
- فرحان یه لحظه...کجا رفت؟ چرا رفت؟!
پوفی کشید...
- خواستم مانعش شم؛ اما مغرورتر از این بود که عشق رو اعتراف کنه!
با تعجب بیشتر رفتم سمت فرحان که وسط اتاق وایستاده بود.
- عشق؟ غرور؟ اعتراف؟!
کلافه دستش رو کشید روی گونهش.
- باورم نمیشه هیچی نفهمیدی؟! یعنی حتی یه ذره؟
- فرحان چی میگی؟
اومد روبه روم وایستاد نفس رو داد داخل ریههاش.
- واقعاً خنگی، نفهمیدی دوست داره؟!
سرم رو انداختم پایین، میدونستم اما...
- بابک گفته بود.
کلافه دستش رو زد روی پیشونیش و اهی کشید...
- پس چرا جلوش رو نگرفتی؟ چرا؟!
اون فکر میکرد همه چی یکطرفست! چرا کاری نکردی بفهمه حستون دوطرفست؟!
پشتم رو کردم طرف فرحان، کنار پنجره وایستادم.
- حالا که چی رفت! خدا پشت و پناهش.
برگشتم طرف فرحان ادامه دادم:
- من به هیچ احدی نیازی ندارم.
پوزخندی زد...
- اینقدر بیرحم؛ یعنی میگی احساس اون فرقی به حالت نمیکنه؟! حس پرهامی که...
ادامه نداد و آروم زیر لب زمزمه کرد:
- باز میگه منت سر آدم میزارید.
سرم رو انداختم پایین؛ اتفاقاً خیلی برام مهم بود ولی وقتی غرورش یک امپراطوریه کاری از دست من بر نمیاد، جز اینکه خودم رو از این عشق نجات بدم.
فرحان روی تختم نشست یکم که آروم شد با صدای آرومی گفت:
- نمیشه که تنها توی هتل باشی قبلاً اون خودش مواظبت بود؛ سرش رو کج کرد حتی متوجه اینم نشده بودی؛ اما الان...
مکث کرد.
- وسایلت رو جمع کن با من بیا.
- من خونه برای خودم پیدا میکنم.
کامنت...
با صدای زنگ در، شالم رو سرم کردم در رو باز کردم از کنار در رفتم کنار، فرحان آشفته اومد داخل چرخید طرفم، مظلوم خیره شده بود بهم؛ با تعجب پرسیدم:
- خوبی؟
تا اینو پرسیدم شروع کرد به حرف زدن...
- فرودگاه بودم، پرهام رفت شاید دیگه نیاد ایران، شایدم بیاد. ولی من میشناسمش نمیاد، قبلاً هم رفته بود اما اینقدر از رفتنش ناراحت نبودم؛ چون از حرفهاش میفهمیدم برای مدت کوتاهی میره، میاد.
با تکتک حرفهای فرحان تعجبم بیشتر میشد و ابروهام رو میدادم بالاتر؛ پریدم وسط حرفس
- فرحان یه لحظه...کجا رفت؟ چرا رفت؟!
پوفی کشید...
- خواستم مانعش شم؛ اما مغرورتر از این بود که عشق رو اعتراف کنه!
با تعجب بیشتر رفتم سمت فرحان که وسط اتاق وایستاده بود.
- عشق؟ غرور؟ اعتراف؟!
کلافه دستش رو کشید روی گونهش.
- باورم نمیشه هیچی نفهمیدی؟! یعنی حتی یه ذره؟
- فرحان چی میگی؟
اومد روبه روم وایستاد نفس رو داد داخل ریههاش.
- واقعاً خنگی، نفهمیدی دوست داره؟!
سرم رو انداختم پایین، میدونستم اما...
- بابک گفته بود.
کلافه دستش رو زد روی پیشونیش و اهی کشید...
- پس چرا جلوش رو نگرفتی؟ چرا؟!
اون فکر میکرد همه چی یکطرفست! چرا کاری نکردی بفهمه حستون دوطرفست؟!
پشتم رو کردم طرف فرحان، کنار پنجره وایستادم.
- حالا که چی رفت! خدا پشت و پناهش.
برگشتم طرف فرحان ادامه دادم:
- من به هیچ احدی نیازی ندارم.
پوزخندی زد...
- اینقدر بیرحم؛ یعنی میگی احساس اون فرقی به حالت نمیکنه؟! حس پرهامی که...
ادامه نداد و آروم زیر لب زمزمه کرد:
- باز میگه منت سر آدم میزارید.
سرم رو انداختم پایین؛ اتفاقاً خیلی برام مهم بود ولی وقتی غرورش یک امپراطوریه کاری از دست من بر نمیاد، جز اینکه خودم رو از این عشق نجات بدم.
فرحان روی تختم نشست یکم که آروم شد با صدای آرومی گفت:
- نمیشه که تنها توی هتل باشی قبلاً اون خودش مواظبت بود؛ سرش رو کج کرد حتی متوجه اینم نشده بودی؛ اما الان...
مکث کرد.
- وسایلت رو جمع کن با من بیا.
- من خونه برای خودم پیدا میکنم.
کامنت...
۵.۶k
۲۶ شهریور ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.