عشق باطعم تلخ part93
#عشق_باطعم_تلخ #part93
فرحان با دو اومد سمتم...
- پرهام نگو که نمیایی؟
روی صندلی سالن پر جمعیت فرودگاه نشستم.
- نمیام.
با مکث ادامه دادم...
- برای کنفرانس میرم، بعدش چند مدتی میمونم.
پوکر جواب داد:
-چهقدر؟!
زدم زیر خنده بلند بلند میخندیدم.
کلافه گفت؛
- چرا بهش نمیگی؟!
خودم رو زدم به اون راه.
- چی رو؟ به کی؟!
با حرص دندونهاش روی هم ساید...
- پرهام کاری نکن خودم بهش بگم!
- الکی چی میگی من دارم میرم، تا دو سه سال هم ممکن نیست بیام.
چشمهاش رو اندازه کاسه کرد:
- دوسال!
نفس عمیقی کشیدم یه ربع ساعت مونده بود به پروازم.
- خب من برم.
- پرهام چرا فرار میکنی؟
از روی صندلی بلند شدم.
- آره مگه خودت نمیدونی من چهقدر از عشق فراریم؟!
دست فرحان رو گرفتم بلندش کردم، محکم بغلش کردم چونهم رو گذاشتم روی شونهش.
- دلم برات تنگ میشه.
ته دلم با هر حرفم خالیتر میشد، دوباره حس بیکسی و فکر عشق غیرممکن...
فرحان با صدای خفهای گفت:
- اگه قرار باشه ازدواج کنم میایی؟
ازش جدا شدم با لبخند زل زدم بهش...
- تو عاشق نشو دختر مردم رو بدبخت میکنی!
لبخند غمگینی زد.
- اتفاقاً قصدم جدیِ.
با مکث ادامه داد:
- ولی من ازش فرار نمیکنم، بهش میگم.
سرم رو انداختم پایین... نمیدونم چهقدر گذشت به خودم اومدم.
- مواظب خودت باش.
خواستم برم که دستم رو گرفت.
- اگه آنا عاشقت باشه چی؟!
پام رو گذاشتم روی اولین پلهی، پله برقی.
- نیست مطمئنم.
تقریباً با صدای بلندی که جمعیت برگشتن طرفمون گفت:
- از کجا مطمئنی؟ خودش به زبون آورد؟!
در آخر فقط سرم رو به نشونه منفی تکون دادم و دیگه به پشت سرم نگاه نکردم...
«آنا»
زنگ زدم به آرش چند بوق خورد برداشت با صدای خواب آلودی گفت:
- نمیشناسمت خداحافظ.
زدم زیر خنده...
- قطع نکن کارت دارم.
کلافه گفت:
- من موقع خواب هیچکسی رو نمیشناسم.
- الان قطع میکنم، چون پشت خطی دارم فقط گوش کن چی میگم؛ زنگ زدم بعد خواب پرسوجو کن ببین کیوان چیشد؟!
خداحافظ حضرت خواب.
فوراً تماس رو قطع کردم، نگاهی به صفحهی گوشیم کردم، فرحان بود تماس رو وصل کردم.
- سلام فرحان.
صداش برعکس همیشه نبود، تهی صداش غم بود.
- باید باهم حرف بزنیم.
با کنجکاوی پرسیدم.
- درمورد؟
جواب داد:
- کجایی؟
نگاهی به اطرافم کردم.
- داخل اتاق هتل!
پوفی کشید.
- صبر کن میام اونجا، آدرسش رو بفرست.
تماس رو قطع کرد با تعجب به صفحه گوشیم خیره شدم این چرا اینطوری بود؟
آدرس رو براش مسیج کردم، گوشیم رو انداختم روی تختم از کنار پنجره بلند شدم شروع کردم قدم زدن داخل اتاقم؛ یعنی چیشد؟!
چرا فرحان مثل سابق حرف نمیزد؟!
📓 @romano0o3 📝
فرحان با دو اومد سمتم...
- پرهام نگو که نمیایی؟
روی صندلی سالن پر جمعیت فرودگاه نشستم.
- نمیام.
با مکث ادامه دادم...
- برای کنفرانس میرم، بعدش چند مدتی میمونم.
پوکر جواب داد:
-چهقدر؟!
زدم زیر خنده بلند بلند میخندیدم.
کلافه گفت؛
- چرا بهش نمیگی؟!
خودم رو زدم به اون راه.
- چی رو؟ به کی؟!
با حرص دندونهاش روی هم ساید...
- پرهام کاری نکن خودم بهش بگم!
- الکی چی میگی من دارم میرم، تا دو سه سال هم ممکن نیست بیام.
چشمهاش رو اندازه کاسه کرد:
- دوسال!
نفس عمیقی کشیدم یه ربع ساعت مونده بود به پروازم.
- خب من برم.
- پرهام چرا فرار میکنی؟
از روی صندلی بلند شدم.
- آره مگه خودت نمیدونی من چهقدر از عشق فراریم؟!
دست فرحان رو گرفتم بلندش کردم، محکم بغلش کردم چونهم رو گذاشتم روی شونهش.
- دلم برات تنگ میشه.
ته دلم با هر حرفم خالیتر میشد، دوباره حس بیکسی و فکر عشق غیرممکن...
فرحان با صدای خفهای گفت:
- اگه قرار باشه ازدواج کنم میایی؟
ازش جدا شدم با لبخند زل زدم بهش...
- تو عاشق نشو دختر مردم رو بدبخت میکنی!
لبخند غمگینی زد.
- اتفاقاً قصدم جدیِ.
با مکث ادامه داد:
- ولی من ازش فرار نمیکنم، بهش میگم.
سرم رو انداختم پایین... نمیدونم چهقدر گذشت به خودم اومدم.
- مواظب خودت باش.
خواستم برم که دستم رو گرفت.
- اگه آنا عاشقت باشه چی؟!
پام رو گذاشتم روی اولین پلهی، پله برقی.
- نیست مطمئنم.
تقریباً با صدای بلندی که جمعیت برگشتن طرفمون گفت:
- از کجا مطمئنی؟ خودش به زبون آورد؟!
در آخر فقط سرم رو به نشونه منفی تکون دادم و دیگه به پشت سرم نگاه نکردم...
«آنا»
زنگ زدم به آرش چند بوق خورد برداشت با صدای خواب آلودی گفت:
- نمیشناسمت خداحافظ.
زدم زیر خنده...
- قطع نکن کارت دارم.
کلافه گفت:
- من موقع خواب هیچکسی رو نمیشناسم.
- الان قطع میکنم، چون پشت خطی دارم فقط گوش کن چی میگم؛ زنگ زدم بعد خواب پرسوجو کن ببین کیوان چیشد؟!
خداحافظ حضرت خواب.
فوراً تماس رو قطع کردم، نگاهی به صفحهی گوشیم کردم، فرحان بود تماس رو وصل کردم.
- سلام فرحان.
صداش برعکس همیشه نبود، تهی صداش غم بود.
- باید باهم حرف بزنیم.
با کنجکاوی پرسیدم.
- درمورد؟
جواب داد:
- کجایی؟
نگاهی به اطرافم کردم.
- داخل اتاق هتل!
پوفی کشید.
- صبر کن میام اونجا، آدرسش رو بفرست.
تماس رو قطع کرد با تعجب به صفحه گوشیم خیره شدم این چرا اینطوری بود؟
آدرس رو براش مسیج کردم، گوشیم رو انداختم روی تختم از کنار پنجره بلند شدم شروع کردم قدم زدن داخل اتاقم؛ یعنی چیشد؟!
چرا فرحان مثل سابق حرف نمیزد؟!
📓 @romano0o3 📝
۸.۸k
۲۶ شهریور ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.