عشق جاودان
عشق جاودان
پارت ۱۱۳
تایکی: درست صحبت کن ، اصلا میدونی ما کی هستیم؟
دازای: هر خری میخواین باشین ، حق ندارین به چویا توهین کنید.
هاتاکو: تو یه غریبه ای دخالت نکن
دازای: الان من خانواده چویام این شمایید که دیگه غریبه این. حالا هم برین دیگه نمیخوام ببینمتون
عمه با عصبانیت دور شد و عمو هم دنبالش رفت. پدربزرگ و مادربزرگم اومدن نزدیک
پدربزرگ: چویا متاسفیم ، نمیدونستم کسی حضانتت رو برعهده گرفته
چویا: اشکال نداره. خودم هیچی بهتون نگفتم ، نمیخواستم نگران من باشین
مادربزرگ: ولی با این حال باید شماره ات رو بدی و از وضعیتت خبردار بشیم
چویا: باشه
دازای: اینا کی هستن؟
چویا: اینا پدربزرگ و مادربزرگ مادریم هستن
دازای: آها ، سلام ببخشید دیر خودم رو معرفی میکنم ، من اوسامو دازای هستم
پدربزرگ: از دیدنت خوشوقتم ، ممنون که حضانت چویا برعهده گرفتی ، راستش ما مشکلاتی داشتیم و نتونستیم اینکارو کنیم
دازای: مشکلی نیست ، خوشحالم که با چویام
مادربزرگ: به به چه جون رعنایی هستی ، مجردی؟
دازای: بله (باخنده)
چویا: مادربزرگ
مادربزرگ: چیه خب حیفه جون به این خوبی تنها باشه. برات یکی رو پیدا کنم؟
دازای: نه ممنون ، من همین الانم عاشق یکی هستم
مادربزرگ: اوه اون کیه؟
دازای: چویاس
پدربزرگ و مادربزرگ سریع فهمیدن و لبخندی زدن
چویا:اممم ، خبب...
پدربزرگ: هیسس ، خوبه یکی رو پیدا کردی که دوستت داره ، تو چی دوستش داری؟
چویا: اوهوم
مادربزرگ: خوبه
چویا: میگم چطوره بیاین خونه مون ؟
مادربزرگ: نه مزاحمتون نمیشیم
چویا:بیاین لطفااا ، خیلی وقته باهم نبودیم
مادربزرگ: باشه پس دعوتت رو قبول میکنیم ، ولی قبلش بزار بریم به مادرت یه سر بزنیم
چویا: باشه ، ما همینجا منتظر میمونیم
پارت ۱۱۳
تایکی: درست صحبت کن ، اصلا میدونی ما کی هستیم؟
دازای: هر خری میخواین باشین ، حق ندارین به چویا توهین کنید.
هاتاکو: تو یه غریبه ای دخالت نکن
دازای: الان من خانواده چویام این شمایید که دیگه غریبه این. حالا هم برین دیگه نمیخوام ببینمتون
عمه با عصبانیت دور شد و عمو هم دنبالش رفت. پدربزرگ و مادربزرگم اومدن نزدیک
پدربزرگ: چویا متاسفیم ، نمیدونستم کسی حضانتت رو برعهده گرفته
چویا: اشکال نداره. خودم هیچی بهتون نگفتم ، نمیخواستم نگران من باشین
مادربزرگ: ولی با این حال باید شماره ات رو بدی و از وضعیتت خبردار بشیم
چویا: باشه
دازای: اینا کی هستن؟
چویا: اینا پدربزرگ و مادربزرگ مادریم هستن
دازای: آها ، سلام ببخشید دیر خودم رو معرفی میکنم ، من اوسامو دازای هستم
پدربزرگ: از دیدنت خوشوقتم ، ممنون که حضانت چویا برعهده گرفتی ، راستش ما مشکلاتی داشتیم و نتونستیم اینکارو کنیم
دازای: مشکلی نیست ، خوشحالم که با چویام
مادربزرگ: به به چه جون رعنایی هستی ، مجردی؟
دازای: بله (باخنده)
چویا: مادربزرگ
مادربزرگ: چیه خب حیفه جون به این خوبی تنها باشه. برات یکی رو پیدا کنم؟
دازای: نه ممنون ، من همین الانم عاشق یکی هستم
مادربزرگ: اوه اون کیه؟
دازای: چویاس
پدربزرگ و مادربزرگ سریع فهمیدن و لبخندی زدن
چویا:اممم ، خبب...
پدربزرگ: هیسس ، خوبه یکی رو پیدا کردی که دوستت داره ، تو چی دوستش داری؟
چویا: اوهوم
مادربزرگ: خوبه
چویا: میگم چطوره بیاین خونه مون ؟
مادربزرگ: نه مزاحمتون نمیشیم
چویا:بیاین لطفااا ، خیلی وقته باهم نبودیم
مادربزرگ: باشه پس دعوتت رو قبول میکنیم ، ولی قبلش بزار بریم به مادرت یه سر بزنیم
چویا: باشه ، ما همینجا منتظر میمونیم
- ۱.۷k
- ۲۴ شهریور ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط