عشق جاودان
عشق جاودان
پارت ۱۱۱
صبحانه رو خوردیم . دازای بیرون کار داشت. عروسک روباهی که دازای برام خریده بود رو بغل کردم و روی مبل نشستم. امروز سالگرد خانوادم بود . قرار شد دازای اومد بریم سر قبرشون. توی فکر بودم که در خونه باز شد و دازای وارد شد.
چویا: چقدر زود کارت تموم شد
دازای: آره، کار کوچکی بود ، سریع تموم شد
بلند شدم و رفتم توی اتاق و لباس های مشکیم رو پوشیدم.
دازای لباساش رو با لباس مشکی عوض کرد و راه افتادیم
وقتی رسیدیم پیاده شدیم . رفتم سر قبرشون.دسته گل هایی که بین راه خریدیم رو گذاشتم روی قبرشون و بلند شدم
چویا: سلام ، بابا مامان خیلی وقته نیومدم نه؟، ببخشید این مدت اتفاق های زیادی افتاد.
دازای از پشت آروم بغلم کرد.
چویا: این دازایه. کسیه که با تمام وجودم عاشقشم. الان اون حضانتم رو برعهده داره. نگرانم نباشین دازای خیلی خوبه و در کنارش آرامش دارم. ببخشید
اشکام سرازیر شدند. چند دقیقه ای توی بغل دازای گریه کردم تا اینکه آروم شدم
دازای: الان بهتری؟
چویا: آره
دازای: چرا گفتی ببخشید؟
چویا: هیچی
دازای: خانوادت چجوری مردن؟
نمیتونستم بهش بگم ، هنوز نه
چویا: یه روزی بهت میگم
دازای: باشه، خب میخوای بریم؟
چویا: آره بریم..... خب بابا ، مامان خداحافظ دوباره میام بهتون سر بزنم
با دازای داشتیم میرفتیم که اونا پیداشون شد، خانواده پدریم یدونه عمه و یدونه عمو. از همون طرف هم پدر بزرگ و مادربزرگ مادریم هم اومدن.
هاتاکو(عمه چویا): تو چطور جرعت کردی بیای اینجا
پدربزرگ: اینجا قبر پدر و مادرشه حق داره بیاد
هاتاکو: هه این خودش..
پارت ۱۱۱
صبحانه رو خوردیم . دازای بیرون کار داشت. عروسک روباهی که دازای برام خریده بود رو بغل کردم و روی مبل نشستم. امروز سالگرد خانوادم بود . قرار شد دازای اومد بریم سر قبرشون. توی فکر بودم که در خونه باز شد و دازای وارد شد.
چویا: چقدر زود کارت تموم شد
دازای: آره، کار کوچکی بود ، سریع تموم شد
بلند شدم و رفتم توی اتاق و لباس های مشکیم رو پوشیدم.
دازای لباساش رو با لباس مشکی عوض کرد و راه افتادیم
وقتی رسیدیم پیاده شدیم . رفتم سر قبرشون.دسته گل هایی که بین راه خریدیم رو گذاشتم روی قبرشون و بلند شدم
چویا: سلام ، بابا مامان خیلی وقته نیومدم نه؟، ببخشید این مدت اتفاق های زیادی افتاد.
دازای از پشت آروم بغلم کرد.
چویا: این دازایه. کسیه که با تمام وجودم عاشقشم. الان اون حضانتم رو برعهده داره. نگرانم نباشین دازای خیلی خوبه و در کنارش آرامش دارم. ببخشید
اشکام سرازیر شدند. چند دقیقه ای توی بغل دازای گریه کردم تا اینکه آروم شدم
دازای: الان بهتری؟
چویا: آره
دازای: چرا گفتی ببخشید؟
چویا: هیچی
دازای: خانوادت چجوری مردن؟
نمیتونستم بهش بگم ، هنوز نه
چویا: یه روزی بهت میگم
دازای: باشه، خب میخوای بریم؟
چویا: آره بریم..... خب بابا ، مامان خداحافظ دوباره میام بهتون سر بزنم
با دازای داشتیم میرفتیم که اونا پیداشون شد، خانواده پدریم یدونه عمه و یدونه عمو. از همون طرف هم پدر بزرگ و مادربزرگ مادریم هم اومدن.
هاتاکو(عمه چویا): تو چطور جرعت کردی بیای اینجا
پدربزرگ: اینجا قبر پدر و مادرشه حق داره بیاد
هاتاکو: هه این خودش..
- ۲.۱k
- ۲۳ شهریور ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۷)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط