کپشن
#کپشن
گفت همینجا وایسا، اینجا کجاست؟
گفتم: جمهوری، نرسیده به چهارسو جلوی بانکِملی پلاک٢۴...
گفت: اینجا جمهوری نرسیده به چهارسو جلوی بانکِملی پلاک۲۴ دوستتدارم امید ،باشه؟
هرجا میخواست بگه دوستتدارم آدرس می پرسید، میگفت این باعث میشه بعدا خدای نکرده با یکی که گذرت بخوره به اینجاها، صدای دوستتدارمِ منو بلندبلند تو گوشت بشنوی، بعد طرفو ول کنی دوباره بیای سراغِ خودم... دیوونه بود. یهو میپرید بغلم... بغلم که میکرد...ببین، یهجوری خوب بغل میکرد که هنوز جاشو رو تنم حس میکنم... بعد همونجا جلوی مردم سروصورتمو میبوسید، بهقول خودش روم قلمرو تعیین می کرد، میگفت حواست باشه، کسی دستش، لبش، اصن نگاهش بیفته تو قلمروی من مرگش حتمیه، خب؟. میگفت من آدم منطقیام ولی وقتی یکیو دوسدارم، خیلی دوسشدارم خب؟
اینچیزا براش خیلی مهم بود، بارون که می گرفت باید کارو کلاسو ول میکردم میرفتم دنبالش، که نه اینکه اون تنها نباشه، واسه اینکه من تنهایی یا با کس دیگهای راه رفتنو زیربارون تجربه نکنم، که بعدا اگه زیربارون باهاش نبودم، دلم براش تنگشه یادش بیفتم برم پیشش... تجریش، شریعتی، سینمافرهنگ، ولیعصر، تئاترشهر، کافهلمیز، توپخونه، سیتیر.... همهجا، دیگه همهجای تهران بهم گفته بود دوستتدارم... جوری شده بود که از دلتنگیش تنهایی تو خیابونها راه هم نمیتونستم برم، تنهایی انگار یه چیزی کم بود، سر کلاسهام میبردمش، سر تمرینهام، قرارهایکاریم... همهجا باهام بود... هرپروز وابستگیم بهش بیشتر میشد، دیگه نمیتونستم خودمو بدون اون تصور کنم، همهزندگیم شده بود.
یه شب پیام داد گفت دارم برای همیشه از ایران میرم... خندیدم گفتم سبا خوبی؟ گفت: نهامید.
گریهمیکرد. گفت: امید، تهران....، فرودگاهامام... دوستتدارم، باشه؟... باشه؟
بعد دیگه هیچی نگفت...
حالا پنجساله بارون که میاد هرجای شهر که میرم صدای دوستتدارمتو بلندبلند تو گوشم میشنوم، اما وقتی میخوام بیام پیشت؛ نیستی!
"علیرضا اسفندیاری"
-چونقشنگبود.!
#مسترپارک^^ #شایدموقت
گفت همینجا وایسا، اینجا کجاست؟
گفتم: جمهوری، نرسیده به چهارسو جلوی بانکِملی پلاک٢۴...
گفت: اینجا جمهوری نرسیده به چهارسو جلوی بانکِملی پلاک۲۴ دوستتدارم امید ،باشه؟
هرجا میخواست بگه دوستتدارم آدرس می پرسید، میگفت این باعث میشه بعدا خدای نکرده با یکی که گذرت بخوره به اینجاها، صدای دوستتدارمِ منو بلندبلند تو گوشت بشنوی، بعد طرفو ول کنی دوباره بیای سراغِ خودم... دیوونه بود. یهو میپرید بغلم... بغلم که میکرد...ببین، یهجوری خوب بغل میکرد که هنوز جاشو رو تنم حس میکنم... بعد همونجا جلوی مردم سروصورتمو میبوسید، بهقول خودش روم قلمرو تعیین می کرد، میگفت حواست باشه، کسی دستش، لبش، اصن نگاهش بیفته تو قلمروی من مرگش حتمیه، خب؟. میگفت من آدم منطقیام ولی وقتی یکیو دوسدارم، خیلی دوسشدارم خب؟
اینچیزا براش خیلی مهم بود، بارون که می گرفت باید کارو کلاسو ول میکردم میرفتم دنبالش، که نه اینکه اون تنها نباشه، واسه اینکه من تنهایی یا با کس دیگهای راه رفتنو زیربارون تجربه نکنم، که بعدا اگه زیربارون باهاش نبودم، دلم براش تنگشه یادش بیفتم برم پیشش... تجریش، شریعتی، سینمافرهنگ، ولیعصر، تئاترشهر، کافهلمیز، توپخونه، سیتیر.... همهجا، دیگه همهجای تهران بهم گفته بود دوستتدارم... جوری شده بود که از دلتنگیش تنهایی تو خیابونها راه هم نمیتونستم برم، تنهایی انگار یه چیزی کم بود، سر کلاسهام میبردمش، سر تمرینهام، قرارهایکاریم... همهجا باهام بود... هرپروز وابستگیم بهش بیشتر میشد، دیگه نمیتونستم خودمو بدون اون تصور کنم، همهزندگیم شده بود.
یه شب پیام داد گفت دارم برای همیشه از ایران میرم... خندیدم گفتم سبا خوبی؟ گفت: نهامید.
گریهمیکرد. گفت: امید، تهران....، فرودگاهامام... دوستتدارم، باشه؟... باشه؟
بعد دیگه هیچی نگفت...
حالا پنجساله بارون که میاد هرجای شهر که میرم صدای دوستتدارمتو بلندبلند تو گوشم میشنوم، اما وقتی میخوام بیام پیشت؛ نیستی!
"علیرضا اسفندیاری"
-چونقشنگبود.!
#مسترپارک^^ #شایدموقت
۵۰.۰k
۱۴ مرداد ۱۴۰۱