part2🍓🌱
part2🍓🌱
الان مدیر یه شرکت بزرگ به اسم [s-y] بود و من هم مدیرعامل..حالم بد شد و سرگیجه گرفتم، سمت کابینت رفتمو کیسه خونی که بودو خوردم که حالم بهتر شد.. تا خواستم سمت جونگکوک برم دیدم تار شد و روی زمین افتادم، صدایی توی مغزم داد میزد
[برای برگشتن لیو کسی که عاشقشی و خوناشامه باید بمیره]
محکم توی سرم میزدم و گریه میکردم، نمیخواستم این صدای لعنتی توی سرم پخش بشه که توی آغوش گرمی فرو رفتم، جئون! کسی که همیشه توی بغلش آروم میگرفتم این بار نتونست کمکم کنه! این بار نتونست کاری کنه از شر این صدا راحت شم، مچ دستم و سفت گرفته بود و سرمو نوازش میکرد..داشتم آروم میشدم که یهو صدای دیگه ای اومد
[جئون جونگکوک در روز 27 آپریل تبدیل به خاکستر میشه]
و تموم شد.. جیغ بلندی کردم و مثل ابر بهار گریه میکردم.. حدود 40 مینی میشد که گریه میکردم و بالاخره آروم شدم.. هنوز هق هق میکردم و دستو پام زرد بودو میلرزید.. جونگکوک همش نوازشم میکرد و پشت سرهم احوالم رو میپرسید، بخاطر مدت زیادی که گریه کرده بودم تار میدیدم و چشمام درد میکرد.. سرم رو بالا اوردم که با جونگکوکی که نگران تر از همیشه نگاهم میکرد روبرو شدم.. لبخندی زدم که دم زد
جونگکوک«خوبی؟ عسلم چیشده؟ چرا انقدر گریه کردی؟
ا.ت«امم..میشه راجبش حرف نزنیم؟
جونگکوک«اگه اینجوری حالت خوب میشه.. باشه
ا.ت«امروز چندمه؟
جونگکوک«امروز؟ 20آپریله آبنبات
بغض گلوم رو چنگ میزد.. 7 روز دیگه؟ امکان نداره.. یعنی.. چطور میتونم؟
سرم رو روی سینهش گذاشتم و سعی کردم خودمو از این افکار خلاص کنم.. اینا همش توهم بوده.. مطمئنم!
الان مدیر یه شرکت بزرگ به اسم [s-y] بود و من هم مدیرعامل..حالم بد شد و سرگیجه گرفتم، سمت کابینت رفتمو کیسه خونی که بودو خوردم که حالم بهتر شد.. تا خواستم سمت جونگکوک برم دیدم تار شد و روی زمین افتادم، صدایی توی مغزم داد میزد
[برای برگشتن لیو کسی که عاشقشی و خوناشامه باید بمیره]
محکم توی سرم میزدم و گریه میکردم، نمیخواستم این صدای لعنتی توی سرم پخش بشه که توی آغوش گرمی فرو رفتم، جئون! کسی که همیشه توی بغلش آروم میگرفتم این بار نتونست کمکم کنه! این بار نتونست کاری کنه از شر این صدا راحت شم، مچ دستم و سفت گرفته بود و سرمو نوازش میکرد..داشتم آروم میشدم که یهو صدای دیگه ای اومد
[جئون جونگکوک در روز 27 آپریل تبدیل به خاکستر میشه]
و تموم شد.. جیغ بلندی کردم و مثل ابر بهار گریه میکردم.. حدود 40 مینی میشد که گریه میکردم و بالاخره آروم شدم.. هنوز هق هق میکردم و دستو پام زرد بودو میلرزید.. جونگکوک همش نوازشم میکرد و پشت سرهم احوالم رو میپرسید، بخاطر مدت زیادی که گریه کرده بودم تار میدیدم و چشمام درد میکرد.. سرم رو بالا اوردم که با جونگکوکی که نگران تر از همیشه نگاهم میکرد روبرو شدم.. لبخندی زدم که دم زد
جونگکوک«خوبی؟ عسلم چیشده؟ چرا انقدر گریه کردی؟
ا.ت«امم..میشه راجبش حرف نزنیم؟
جونگکوک«اگه اینجوری حالت خوب میشه.. باشه
ا.ت«امروز چندمه؟
جونگکوک«امروز؟ 20آپریله آبنبات
بغض گلوم رو چنگ میزد.. 7 روز دیگه؟ امکان نداره.. یعنی.. چطور میتونم؟
سرم رو روی سینهش گذاشتم و سعی کردم خودمو از این افکار خلاص کنم.. اینا همش توهم بوده.. مطمئنم!
۲.۹k
۰۵ اردیبهشت ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.