part 1🍓🌱
part 1🍓🌱
روی کاناپه دراز کشیده بودم و دستم رو روی سرم گذاشتم، سردرد شدیدی داشتم.. از اعتراف منو کوک 1 ماهی میگذشت و هیچ خبری از لیا نبود، برام سواله داره چیکار میکنه، قرص رو توی دهنم گذاشتم و آبو قورت دادم.. کمی سرگیجه هم داشتم، انگار اینا علائم تقویت قدرتام بود ولی زیادی عجیب بود!
ا.ت«یا موشخرگوشی
کوک«هوم؟
ا.ت«کمکم کن برم تو اتاق، حالم بده
چندثانیه پلکامو روی هم گذاشتم که احساس کردم روی هوام.. چشمام رو باز کردم که دیدم کوک براید استایل بغلم کرده، لبخندی زدم و خودمو شل کردم.. چشمام رودوباره روی هم گذاشتم و بدون اینکه بفهمم خوابم برد
«ویو لیا»
احساسات! چیزای مسخره ای که آدمو ضعیف میکنن اما.. من عاشق هیونم؟ امکان نداره.. این.. فقط یه حس بین دو دوسته، اما باید از بین بره، مثل گلی که خشک میشه..
هیون«لیا
لیا«هوم؟
هیون«بیا ازدواج کنیم
لیا«چ.چرا؟
هیون«آخه.. زیادی دارن پشت سرمون حرف میزنن، بهتر نیست ادای زوج هارو در بیاریم؟!
درست میگفت.. چقدر احمقم! کی عاشق من میشه؟ اصلا کسی از من خوشش میاد؟ معلومه که نه..
لیا«باشه..
اینجوری راحت تر میتونستم مادر رو بکشم.. اما دلیل این کارام چیه؟!
کینه ای که ازشون دارم! اونا خانوادمو کشتن و بعد صاحبم شدن.. این تنفر خاصیه که بین ماست! البته، مادرم حتی قبل از مرگش هم حواسش به من بوده، اون نفرین.. خیلی.. برام سود داشت، باید برمو به اهالی قصر بگم.. لباسهامو عوض کردم و وارد قصر شدم، همه بهم تعظیم کردن و وارد اتاق پادشاه و ملکه شدم و نیشخندی زدم
لیا«دختر کوچولوتونم داره مزدوج میشه! نمیخواید تبریک بگید یا تدارک ببینید واسه جشن؟
[حقیقتایادمنمیاداسمپدرومادرا.تچیبود🗿🌱]
م.ا«چ.چی میگی برای خودت دخترهی خیر سر
لیا«اوه.. مامان جون.. این طرز صحبت درست نیستا!
پ.ا«داری ازدواج میکنی؟
لیا«آره بابایی
پ.ا«با کی؟
لیا«هیون
پ.ا«تو چطور جرئت اینو پیدا کردی که اینجوری تو روی مادرت اینجور حرفا رو بزنی؟
لیا«احمق.. یادت نرفته نفرینو دیگه؟!
«ویوا.ت»
چشمام رو باز کردم که دیدم هوا تاریکه و کوک نیست! پتو رو یا بهترع بگم پارچه حریر رو از روی بدنم کنار زدم و وارد سالن شدم، ساعت 2 شب بود؟ نگاهی به اطراف انداختم که با کوکی که داشت کیمچی میخورد و کاراشو انجام میداد روبرو شدم
حدودا سه ماهی از مرگ مصنوعیمون میگذره و کوک کار پیدا کرده..
روی کاناپه دراز کشیده بودم و دستم رو روی سرم گذاشتم، سردرد شدیدی داشتم.. از اعتراف منو کوک 1 ماهی میگذشت و هیچ خبری از لیا نبود، برام سواله داره چیکار میکنه، قرص رو توی دهنم گذاشتم و آبو قورت دادم.. کمی سرگیجه هم داشتم، انگار اینا علائم تقویت قدرتام بود ولی زیادی عجیب بود!
ا.ت«یا موشخرگوشی
کوک«هوم؟
ا.ت«کمکم کن برم تو اتاق، حالم بده
چندثانیه پلکامو روی هم گذاشتم که احساس کردم روی هوام.. چشمام رو باز کردم که دیدم کوک براید استایل بغلم کرده، لبخندی زدم و خودمو شل کردم.. چشمام رودوباره روی هم گذاشتم و بدون اینکه بفهمم خوابم برد
«ویو لیا»
احساسات! چیزای مسخره ای که آدمو ضعیف میکنن اما.. من عاشق هیونم؟ امکان نداره.. این.. فقط یه حس بین دو دوسته، اما باید از بین بره، مثل گلی که خشک میشه..
هیون«لیا
لیا«هوم؟
هیون«بیا ازدواج کنیم
لیا«چ.چرا؟
هیون«آخه.. زیادی دارن پشت سرمون حرف میزنن، بهتر نیست ادای زوج هارو در بیاریم؟!
درست میگفت.. چقدر احمقم! کی عاشق من میشه؟ اصلا کسی از من خوشش میاد؟ معلومه که نه..
لیا«باشه..
اینجوری راحت تر میتونستم مادر رو بکشم.. اما دلیل این کارام چیه؟!
کینه ای که ازشون دارم! اونا خانوادمو کشتن و بعد صاحبم شدن.. این تنفر خاصیه که بین ماست! البته، مادرم حتی قبل از مرگش هم حواسش به من بوده، اون نفرین.. خیلی.. برام سود داشت، باید برمو به اهالی قصر بگم.. لباسهامو عوض کردم و وارد قصر شدم، همه بهم تعظیم کردن و وارد اتاق پادشاه و ملکه شدم و نیشخندی زدم
لیا«دختر کوچولوتونم داره مزدوج میشه! نمیخواید تبریک بگید یا تدارک ببینید واسه جشن؟
[حقیقتایادمنمیاداسمپدرومادرا.تچیبود🗿🌱]
م.ا«چ.چی میگی برای خودت دخترهی خیر سر
لیا«اوه.. مامان جون.. این طرز صحبت درست نیستا!
پ.ا«داری ازدواج میکنی؟
لیا«آره بابایی
پ.ا«با کی؟
لیا«هیون
پ.ا«تو چطور جرئت اینو پیدا کردی که اینجوری تو روی مادرت اینجور حرفا رو بزنی؟
لیا«احمق.. یادت نرفته نفرینو دیگه؟!
«ویوا.ت»
چشمام رو باز کردم که دیدم هوا تاریکه و کوک نیست! پتو رو یا بهترع بگم پارچه حریر رو از روی بدنم کنار زدم و وارد سالن شدم، ساعت 2 شب بود؟ نگاهی به اطراف انداختم که با کوکی که داشت کیمچی میخورد و کاراشو انجام میداد روبرو شدم
حدودا سه ماهی از مرگ مصنوعیمون میگذره و کوک کار پیدا کرده..
۲.۶k
۰۵ اردیبهشت ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.