کپشن رو بخونید🌿🍁
تازه رسیده بودم.یک عالمه وسیله داشتم که فکر نکنم بتونم براتون تک تک بگم که چیا هستن،نمیدونستم از کجا شروع کنم چیرو کجا بچینم حتی انقدر سریع و هولهلکی وسایلم رو جمع کردم که فراموش کردم رو هر جعبه بنویسم چی توشه.
از اون طرف هم داشتیم به ساعت هشت نزدیک میشدیم. تا اومدم تموم جعبه ها رو باز کنم تا جعبه یی که لباس هام توش هست رو پیدا کنم و ی لباس خوب انتخواب کنم و کمکم آماده بشم ساعت شد ۷:۴۰.
لباسم رو پیدا کردم و پوشیدم ی روژ کن رنگ هم زدم اما نمیدونستم که موهامو چی کار کنم که یهو نگاهم افتاد به لباسی که کهنه شده بود اولش تعجب کردم اخه فکر میکردم این لباس رو انداخته بودم دور چون از اولش هم دوسش نداشتم.خب حتما از بس گیج بودم هواسم نبود اما ..اما خوب شد که اوردمش چون یک گل قشنگ بهش بود اونو کندم و به موهام زدم.خب تعریف از خودم نباشه خیلی خوشگل شدم.دیگه اصلا نگاهی به ساعت نکردم فقط سریع رفتم بیرون از اتاق.
قرارم با سوفی توی ورودی بیمارستان بود چون بیمارستان خیلی بزرگه یکم طول میکشه😂.
خب ولی خدا رو شکر وقتی رسیدم سوفی هنوز نرسیده بود پس من میتونستم این دفعه ی عالمه قر بزنم.
همین طور که داشتم به بیمار هایی که وارد یا از بیمارستان میرفتین بیرون نگاه میکردن دیدم به دختر موفرفری و پوست سیاه داره با قیافه بیحالی میومد طرفم.تا رفتم بلند بشم که با هم بریم اومد کنار من نشست،با تعجب نگاهش کردم و گفتم سوفی پاشو بریم اما نگاهش رو اونوری کرد.منم که دیذم بلند نمیشه که بریم کنارش نشستم.خیلی هوا سرد بود و چون ی عالمه بیمار در خال رفت و امد بودن و در هی باز بسته میشد به زور سوفی رو از جاش بلند کردم و رفتیم سمت بوفه.
#زیبا#کرونا#بیکاری#داستان#نویسندگی#پنج قدرم فاصله#زندگی🐚🐞بقیه داستان در::::::[]
از اون طرف هم داشتیم به ساعت هشت نزدیک میشدیم. تا اومدم تموم جعبه ها رو باز کنم تا جعبه یی که لباس هام توش هست رو پیدا کنم و ی لباس خوب انتخواب کنم و کمکم آماده بشم ساعت شد ۷:۴۰.
لباسم رو پیدا کردم و پوشیدم ی روژ کن رنگ هم زدم اما نمیدونستم که موهامو چی کار کنم که یهو نگاهم افتاد به لباسی که کهنه شده بود اولش تعجب کردم اخه فکر میکردم این لباس رو انداخته بودم دور چون از اولش هم دوسش نداشتم.خب حتما از بس گیج بودم هواسم نبود اما ..اما خوب شد که اوردمش چون یک گل قشنگ بهش بود اونو کندم و به موهام زدم.خب تعریف از خودم نباشه خیلی خوشگل شدم.دیگه اصلا نگاهی به ساعت نکردم فقط سریع رفتم بیرون از اتاق.
قرارم با سوفی توی ورودی بیمارستان بود چون بیمارستان خیلی بزرگه یکم طول میکشه😂.
خب ولی خدا رو شکر وقتی رسیدم سوفی هنوز نرسیده بود پس من میتونستم این دفعه ی عالمه قر بزنم.
همین طور که داشتم به بیمار هایی که وارد یا از بیمارستان میرفتین بیرون نگاه میکردن دیدم به دختر موفرفری و پوست سیاه داره با قیافه بیحالی میومد طرفم.تا رفتم بلند بشم که با هم بریم اومد کنار من نشست،با تعجب نگاهش کردم و گفتم سوفی پاشو بریم اما نگاهش رو اونوری کرد.منم که دیذم بلند نمیشه که بریم کنارش نشستم.خیلی هوا سرد بود و چون ی عالمه بیمار در خال رفت و امد بودن و در هی باز بسته میشد به زور سوفی رو از جاش بلند کردم و رفتیم سمت بوفه.
#زیبا#کرونا#بیکاری#داستان#نویسندگی#پنج قدرم فاصله#زندگی🐚🐞بقیه داستان در::::::[]
۱.۴k
۱۵ مرداد ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.