عاشقانه های پاک

عاشقانه های پاک

قسمت ششم


دعای کمیلمان باید زودتر تمام میشد
با شهیده و زهرا برگشتیم خانه
خانواده ایوب تبریز زندگی میکردند و ایوب که زنگ زد تا اجازه بگیرد گفت با خانواده دوستش اقای مدنی می ایند خانه ما


از سر شب یکبند باران میبارید مامان بزرگترها را دعوت کرده بود تا جلسه خواستگاری رسمی باشد
زنگ در را زدند اقا جون در راباز کرد ایوب فرمان موتور را گرفته بود و زیر شر شر باران جلوی در ایستاده بود سلام کرد و امد تو
سر تا پایش خیس شده بود از اورکتش اب میچکید
اقای مدنی و خانواده اش هم جدا با خانواده اش با ماشین امده بودند



مامان سر و وضع ایوب را که دید گفت بفرمایید ای اتاق لباسهایتان را عوض کنید ایوب دنبال مامان رفت اتاق اقاجون
مامان لباسهای خیسش را گرفت و اورد جلوی بخاری پهن کرد
چند دقیقه بعد ایوب پیژامه و پیراهن اقاجون به تن امد بیرون و کنار مهمانها نشست و شروع به احوال پرسی کرد
فهمیده بودم این ادم هیچ تعارف و تکلفی ندارد و با این لباسها در جلسه خواستگاری همانقدر راحت و ارام است که با کت و شلوار.....


ادامه دارد...
دیدگاه ها (۴)

عاشقانه های پاکقسمت هفتمحرف ها شروع شد ایوب خودش را معرفی کر...

عاشقانه های پاکقسمت هشتموقتی مهمانها رفتندهنوز لباسهای ایوب ...

عاشقانه های پاکقسمت پنجمپرسیدم چی؟؟؟؟+فضیه برای من کاملا روش...

عاشقانه های پاکمن خدایی دارم که دراین نزدیکی استمهربان,خوب,ق...

my month پارت¹⁴

نسیمی سرد پرد هارا تکان میداد.روشنی داخل اتاق وجود نداشت بجز...

دختر جهنمی

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط