امروز چه قدر نبودنت را به رخم کشید...
امروز چه قدر نبودنت را به رخم کشید...
امروز قدم زدم از همان حوالی کوچه ها...
امروز در حالی که دستت در دستم بود از خیابان رد شدم...
مگر می شود زن باشی
و حتی یک بار هم حتی در خیال دست مردی را نگرفته باشی و با او هم قدم خیابانی نشوی...
امروز بیشتر از هر روز دلم برای صدا کردنم تنگ شد...
امروز گویا خیابان و قدم هایم هم دلشان برایت تنگ شده بود...
امروز از ان روز هایی بود که سخت نبودنت را به رخم کشید و
چند ساعتی فکرت به جان من افتاد...
خدا کند هیچ خیابانی
باقی مانده هایی از خاطرات را برای هیچ کس نداشته باشد...
خدا کند که راست باشد دل به دل راه دارد...
اصلا من به درک
بیا و
این خیابان ها و خاطرات را از دلتنگی نجات بده...
#ندا_جمشیدی
امروز قدم زدم از همان حوالی کوچه ها...
امروز در حالی که دستت در دستم بود از خیابان رد شدم...
مگر می شود زن باشی
و حتی یک بار هم حتی در خیال دست مردی را نگرفته باشی و با او هم قدم خیابانی نشوی...
امروز بیشتر از هر روز دلم برای صدا کردنم تنگ شد...
امروز گویا خیابان و قدم هایم هم دلشان برایت تنگ شده بود...
امروز از ان روز هایی بود که سخت نبودنت را به رخم کشید و
چند ساعتی فکرت به جان من افتاد...
خدا کند هیچ خیابانی
باقی مانده هایی از خاطرات را برای هیچ کس نداشته باشد...
خدا کند که راست باشد دل به دل راه دارد...
اصلا من به درک
بیا و
این خیابان ها و خاطرات را از دلتنگی نجات بده...
#ندا_جمشیدی
۸۸۶
۱۶ اردیبهشت ۱۳۹۶
دیدگاه ها (۱۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.