رمان مالک نفس های تو
رمـان مالٰک نفٰس های تـو
پـارت سوم🌷✨
︵᷼⏜۪۪۪︵۫۫۫ʾ۪۫ׄ︵᷼︵᷼⏜۪۪۪︵۫۫۫ʾ۪۫ׄ︵᷼⏜۪۪۪︵︵᷼⏜۪۪︵᷼
هفتهها گذشت. کارینا در آن سوئیت مجلل حبس بود؛ مکانی که هرچقدر هم زیبا و پرزرق و برق بود، نمیتوانست زشتی ذاتش را به عنوان یک زندان پنهان کند. هر پنجره قفلهای الکترونیکی داشت و هر در، تنها با اثر انگشت جونگکوک باز میشد.او هر روز میآمد. با همان نگاه تشنه و مالکانه.
√امروز چطور بوده، دختر کوچولوم؟
چرا هنوز با من حرف نمیزنی؟میدونی که میتونی هر چیزی بخوای رو داشته باشی. الماس، نقاشیهای اصلی، هر چیزی... فقط کافیه یه لبخند بهم بزنی.
کارینا فقط به دیوار خیره میشد. تنفر، مثل زهری در رگهایش جریان داشت. او با سکوتش با او جنگید. با نگاههای خالیاش. اما جونگکوک تسلیم نمیشد. جنونش عمیقتر میشد.
یک شب، جونگکوک با خودش یک جعبه چوبی حکاکیشده قدیمی آورد. آن را با احترام باز کرد. داخلش، با مخمل قرمز پوشانده شده بود، یک دستبند طلای ظریف با یک یاقوت آبی بزرگ در مرکز آن قرار داشت.
"این مال مادربزرگم بود." گفت، صدایش پر از غرور بود. "او گفت که فقط باید به کسی بدهم که قلبم را در دست دارد."
او به سمت کارینا آمد تا آن را به مچش ببندد. کارینا در یک حرکت غریزی، دستش را پس کشید. "دست نزن به من!"
سپس اتفاقی افتاد که برای اولین بار بود. صورت جونگکوک تغییر کرد. آن لبخند مصنوعی محو شد و خشمِ خالص و تاریکی در چشمانش شعله کشید. او با حرکتی سریع، مچ دست کارینا را با چنان قدرتی گرفت که استخوانش تق تق کرد.
"من گفتَم...اینو بپوش." صدایش یک ریزه میکرد، پر از تهدیدی مرگبار.
او دستبند را با زور به مچ قرمز و کبودشده کارینا بست. سپس دستش را رها کرد و یک قدم به عقب رفت، گویی هیچ اتفاقی نیفتاده است. دوباره آن مرد مودب و کنترل شده بود.
√میبینی؟ چقدر بهت میاد.(گفت با لبخندی رضایتآمیز.)حالا برای همیشه مال منه.
آن شب، کارینا برای اولین بار در مقابل او گریه کرد. نه از ترس، که از درماندگی. اما اشکهایش فقط باعث شد جونگکوک بیشتر مجذوب شود. او اشکش را با نوک انگشت پاک کرد و سپس آن را به لبهایش زد.
√حتی غم تو هم زیباست.همهچیزت مال منه. حتی اشکهات.
روز بعد، جونگکوک او را به باغ پشتی عمارت برد؛ محوطهای وسیع و زیبا با دیوارهای بلند. این اولین باری بود که کارینا از آن سوئیت بیرون میآمد.
√میتونی اینجا قدم بزنی اما پیشنهاد میکنم به حصارها نزدیک نشی. سیستم امنیتی... خیلی حساسه.
اما در کارینا، یک جرقه از امید روشن شد. شاید واقعاً راهی برای فرار وجود داشت. شاید...
او چند روز را صرف بررسی باغ کرد. هر روز کمی بیشتر جلو میرفت. نگهبانان همیشه در دوردست بودند، اما هرگز مزاحمش نمیشدند. انگار به او اجازه داده میشدند آزاد باشد.و سپس، شب موعود فرا رسید. باران میبارید و رعد و برق آسمان را میدرید. کارینا متوجه شد که یکی از دوربینهای گوشهٔ دیوار به نظر میرسد خراب است. این فرصت او بود.با عجله، زیر باران شدید، به سمت دیوار دوید. قلبش چنان میزد که فکر میکرد میترکد. میتوانست آزادی را حس کند. به دیوار رسید، شروع به بالا کشیدن خود کرد...
و سپس، یک سوت تیز در هوا پیچید.
در یک چشم بر هم زدن، نورهای پرتوان روشن شدند و تمام محوطه را مثل روز روشن کردند. کارینا خودش را روی دیوار، درست در آستانه فرار، دید.
و آنجا، درست زیر او، در باران ایستاده بود. جونگکوک.چتری در دست نداشت. باران موها و لباسهایش را خیس کرده بود. اما چشمانش...چشمانش از خشم میدرخشید. خشم و البته، یک جور درد عمیق.
"پایین بیا،کارینا." صدایش در میان باران آرام اما واضح بود.
کارینا فریاد زد:
+نه از تو متنفرم! بذار برم!
جونگکوک به آرامی سرش را تکان داد. √هرگز.
سپس به نگهبانانش اشاره کرد. قبل از اینکه کارینا بتواند واکنش نشان دهد، دستهای قدرتمندی او را از دیوار پایین کشیدند. او را به داخل عمارت بردند، در حالی که تقلا میکرد و فریاد میزد.
جونگکوک آنجا ایستاده بود و تماشا میکرد. صورتش سنگی بود. اما در چشمانش، طوفانی از احساسات در جریان بود: خشم، تصاحب، و یک عشق کور و بیمارگونه که حاضر بود برای حفظ آن، دنیا را بسوزاند.
او به آرامی گفت،گویی با خودش حرف میزد: مهم نیست چقدر ازم متنفر باشی. مهم اینه که تا آخر عمرت، فقط مال من باشی.
و کارینا، در اعماق وجودش، برای اولین بار فهمید که این مرد واقعاً حاضر است برای حفظ او، همه چیز، حتی خودش را نابود کند.
ادامه دارد...
︵᷼⏜۪۪۪︵۫۫۫ʾ۪۫ׄ︵᷼︵᷼⏜۪۪۪︵۫۫۫ʾ۪۫ׄ︵᷼⏜۪۪۪︵︵᷼⏜۪۪︵᷼
#بی_تی_اس
#سناریو #رمان
#فیک #جونگکوک
پـارت سوم🌷✨
︵᷼⏜۪۪۪︵۫۫۫ʾ۪۫ׄ︵᷼︵᷼⏜۪۪۪︵۫۫۫ʾ۪۫ׄ︵᷼⏜۪۪۪︵︵᷼⏜۪۪︵᷼
هفتهها گذشت. کارینا در آن سوئیت مجلل حبس بود؛ مکانی که هرچقدر هم زیبا و پرزرق و برق بود، نمیتوانست زشتی ذاتش را به عنوان یک زندان پنهان کند. هر پنجره قفلهای الکترونیکی داشت و هر در، تنها با اثر انگشت جونگکوک باز میشد.او هر روز میآمد. با همان نگاه تشنه و مالکانه.
√امروز چطور بوده، دختر کوچولوم؟
چرا هنوز با من حرف نمیزنی؟میدونی که میتونی هر چیزی بخوای رو داشته باشی. الماس، نقاشیهای اصلی، هر چیزی... فقط کافیه یه لبخند بهم بزنی.
کارینا فقط به دیوار خیره میشد. تنفر، مثل زهری در رگهایش جریان داشت. او با سکوتش با او جنگید. با نگاههای خالیاش. اما جونگکوک تسلیم نمیشد. جنونش عمیقتر میشد.
یک شب، جونگکوک با خودش یک جعبه چوبی حکاکیشده قدیمی آورد. آن را با احترام باز کرد. داخلش، با مخمل قرمز پوشانده شده بود، یک دستبند طلای ظریف با یک یاقوت آبی بزرگ در مرکز آن قرار داشت.
"این مال مادربزرگم بود." گفت، صدایش پر از غرور بود. "او گفت که فقط باید به کسی بدهم که قلبم را در دست دارد."
او به سمت کارینا آمد تا آن را به مچش ببندد. کارینا در یک حرکت غریزی، دستش را پس کشید. "دست نزن به من!"
سپس اتفاقی افتاد که برای اولین بار بود. صورت جونگکوک تغییر کرد. آن لبخند مصنوعی محو شد و خشمِ خالص و تاریکی در چشمانش شعله کشید. او با حرکتی سریع، مچ دست کارینا را با چنان قدرتی گرفت که استخوانش تق تق کرد.
"من گفتَم...اینو بپوش." صدایش یک ریزه میکرد، پر از تهدیدی مرگبار.
او دستبند را با زور به مچ قرمز و کبودشده کارینا بست. سپس دستش را رها کرد و یک قدم به عقب رفت، گویی هیچ اتفاقی نیفتاده است. دوباره آن مرد مودب و کنترل شده بود.
√میبینی؟ چقدر بهت میاد.(گفت با لبخندی رضایتآمیز.)حالا برای همیشه مال منه.
آن شب، کارینا برای اولین بار در مقابل او گریه کرد. نه از ترس، که از درماندگی. اما اشکهایش فقط باعث شد جونگکوک بیشتر مجذوب شود. او اشکش را با نوک انگشت پاک کرد و سپس آن را به لبهایش زد.
√حتی غم تو هم زیباست.همهچیزت مال منه. حتی اشکهات.
روز بعد، جونگکوک او را به باغ پشتی عمارت برد؛ محوطهای وسیع و زیبا با دیوارهای بلند. این اولین باری بود که کارینا از آن سوئیت بیرون میآمد.
√میتونی اینجا قدم بزنی اما پیشنهاد میکنم به حصارها نزدیک نشی. سیستم امنیتی... خیلی حساسه.
اما در کارینا، یک جرقه از امید روشن شد. شاید واقعاً راهی برای فرار وجود داشت. شاید...
او چند روز را صرف بررسی باغ کرد. هر روز کمی بیشتر جلو میرفت. نگهبانان همیشه در دوردست بودند، اما هرگز مزاحمش نمیشدند. انگار به او اجازه داده میشدند آزاد باشد.و سپس، شب موعود فرا رسید. باران میبارید و رعد و برق آسمان را میدرید. کارینا متوجه شد که یکی از دوربینهای گوشهٔ دیوار به نظر میرسد خراب است. این فرصت او بود.با عجله، زیر باران شدید، به سمت دیوار دوید. قلبش چنان میزد که فکر میکرد میترکد. میتوانست آزادی را حس کند. به دیوار رسید، شروع به بالا کشیدن خود کرد...
و سپس، یک سوت تیز در هوا پیچید.
در یک چشم بر هم زدن، نورهای پرتوان روشن شدند و تمام محوطه را مثل روز روشن کردند. کارینا خودش را روی دیوار، درست در آستانه فرار، دید.
و آنجا، درست زیر او، در باران ایستاده بود. جونگکوک.چتری در دست نداشت. باران موها و لباسهایش را خیس کرده بود. اما چشمانش...چشمانش از خشم میدرخشید. خشم و البته، یک جور درد عمیق.
"پایین بیا،کارینا." صدایش در میان باران آرام اما واضح بود.
کارینا فریاد زد:
+نه از تو متنفرم! بذار برم!
جونگکوک به آرامی سرش را تکان داد. √هرگز.
سپس به نگهبانانش اشاره کرد. قبل از اینکه کارینا بتواند واکنش نشان دهد، دستهای قدرتمندی او را از دیوار پایین کشیدند. او را به داخل عمارت بردند، در حالی که تقلا میکرد و فریاد میزد.
جونگکوک آنجا ایستاده بود و تماشا میکرد. صورتش سنگی بود. اما در چشمانش، طوفانی از احساسات در جریان بود: خشم، تصاحب، و یک عشق کور و بیمارگونه که حاضر بود برای حفظ آن، دنیا را بسوزاند.
او به آرامی گفت،گویی با خودش حرف میزد: مهم نیست چقدر ازم متنفر باشی. مهم اینه که تا آخر عمرت، فقط مال من باشی.
و کارینا، در اعماق وجودش، برای اولین بار فهمید که این مرد واقعاً حاضر است برای حفظ او، همه چیز، حتی خودش را نابود کند.
ادامه دارد...
︵᷼⏜۪۪۪︵۫۫۫ʾ۪۫ׄ︵᷼︵᷼⏜۪۪۪︵۫۫۫ʾ۪۫ׄ︵᷼⏜۪۪۪︵︵᷼⏜۪۪︵᷼
#بی_تی_اس
#سناریو #رمان
#فیک #جونگکوک
- ۳.۳k
- ۰۳ آذر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط