یک قفل زدم بر دل و پیمانه ...

یک قفل زدم بر دل و پیمانه شکستم
ساقی نظر انداخت به میخانه نشستم

بر چشم زدم طعنه که این بار نبازی
زان مستی ِ چشمش دل ِ دیوانه شکستم

گفتم نزنم زخمه بر این ساز مخالف
با نغمه ی ِ تارش به طربخانه نشستم

دیدم نتوان بگذرم از مستی عشقش
مجنون شدم و از خود و بیگانه شکستم

تا آنکه نسوزم به ره عشق دگر بار
بر شمع ِ رخش ، باز چو پروانه نشستم
مستانه وضو کردم و در محضر ساقی
افسانه و پیمانه و بتخانه شکستم
دیدگاه ها (۵)

دلم بابونه و باراندلم یک دشت بی پایاندلم یک هم سُرایی باصدای...

ما که رقصیدیم به هر سازی زدی ای روزگاردل به تو بستیم وآخر، د...

نرسد دست تمنا چو به دامان شمامی توان چشم دلی دوخت به ...

دست های منبر کاغذجهان را شعر می کند ...رم را برای ایتالیابرج...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط